غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

زمین شناس حقیری تو را رصد می‌کرد - کاظم بهمنی

زمین شناس حقیری تو را رصد می‌کرد
به تو ستاره خوبم نگاه بد می‌کرد

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو تو می‌شد مرا لگد می‌کرد

تو ماه بودی و بوسیدنت، نمی‌دانی…
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می‌کرد

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می‌کرد

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده‌ها که دل من ندیده رد می‌کرد

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که راه شما را همیشه سد می‌کرد

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده ست - کاظم بهمنی

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده ست
برگ می‌ریزد، ستیزش با خزان بی فایده ست

باز می‌پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده ست

بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده ست

تا تو بوی زلف‌ها را می‌فرستی با نسیم
سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده ست

در من عاشق، توان ذره‌ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده ست

از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته‌اند
حرف موسی را نمی‌فهمد شبان، بی فایده ست

من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان می‌گردم اما همچنان بی فایده ست

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم- کاظم بهمنی

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می‌شد قریب پنج دیوان داشتم

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟

ساده از «من بی تو می‌میرم» گذشتی خوب من
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم

لحظه تشییع من از دور بویت می‌رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را - کاظم بهمنی

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
 
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

خنده‌ات طرح لطیفیست که دیدن دارد

خنده‌ات طرح لطیفیست که دیدن دارد
ناز معشوق دل‌آزار خریدن دارد
 
فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو چه دشتی‌ست! دویدن دارد

شاخه‌ای از سردیوار به بیرون جسته
بوسه‌ات میوه ی سرخی‌ست که چیدن دارد

عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد

وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد

عمق تو دره ژرفی‌ست؛ مرا می‌خواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد

اول قصه هر عشق کمی تکراری‌ست
آخر قصه فرهاد شنیدن دارد

کاظم بهمنی