به قفس سوخته گیریم که پر هم بدهند
ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند
حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس
تلخ کامی ست اگر شهد و شکر هم بدهند
قصه ی غصه ی یعقوب همین بود که کاش
بادها عطر که دادند... خبر هم بدهند
ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم
چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند
قوت ما لقمه ی نانی ست که خشک است و زمخت
بنویسید به ما خون جگر هم بدهند
دوست که دلخوشی ام بود فقط خنجر زد
دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند
خسته ام مثل یتیمی که از او فرفره ای
بستانند و به او فحش پدر هم بدهند
حامد عسکری
مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم... با دل های تنها بیشتر
درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم
قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر
بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر
هر شبِ عمرم به یادت اشک می ریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شب های یلدا بیشتر
رفته ای... اما گذشتِ عمر تاثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز... فردا بیشتر
زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر
هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: "عاشقم"
خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر...
حامد عسکری
چون شیر عاشقی که به آهوی پُر غرور
من عاشقم به دیدنت از تپه های دور
من تشنه ام به رد شدنت از قلمرو ام
آهو بیا و رد شو از این دشت سوت و کور
رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات
اردیبهشت هدیه بده ضمنِ هر عبور
آواره ی نجابت چشمان شرجی ات
توریست های نقشه به دست بلوند و بور
هرگاه حین گپ زدنت خنده می کنی
انگار "ذوالفنون" زده از "اصفهان" به "شور"
دردی دوا نمی کند از من ترانه هام
من آرزوی وصل تو را می برم به گور
مرجان ببخش "داش آکلت" رفت و دم نزد
از آنچه رفت بر سر این دل، دل صبور
تعریف کردم از تو، تو را چشم می زنند
هان! ای غزل بسوز که چشم حسود کور
حامد عسکری
خورده گیرم کل دنیا بر سرش سوگندها.
می کند رفتار مثل قهرمان مانند ها.
*
او خود داروغه ی بد ذات مردم خوار نیست؟
من که شک دارم به رابین هود ثروتمند ها.
*
نانوا منّت سر ما می گذارد بعد هم
می دهد نان را بدون صف به خویشاوندها.
*
بر سر هر دانه بنوشته که این رزق فلان
گر نجنبد می رود در کام نیرومند ها.
*
شرط روی اسب مزدور ریاکاری نبند
زین فروش این اسب را زین کرده با ترفندها.
*
او اگر سهم از غنیمت ها نبرده پس چرا
پوزخندی کرده پنهان زیر پوزه بندها؟
*
خوش نکن دل را به این آرامش آتش فشان
بر دهان آن نشسته زورکی لبخند ها.
*
آن سر چوبی که سمت ما بلندش کرده ای
گر ستم باشد در این سو هست غرّولندها.
*
باش تا آتش زند ایمان هر کبریت را
جیغ و دادی که به پا کردند آن اسفندها.
*
زیر بار وزن غول و درد ما خواهد شکست.
این پل چوبی که بین ما زده پیوندها.
بهرام بهرامی