چقدر ساده به هم ریختی روان مرا
بریده غصّه ی دل کندنت امان مرا
قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد
به هر زبان بنویسند داستان مرا
گذشتی از من و شب های خالی از غزلم
گرفته حسرت دستان تو جهان مرا
سریع پیر شدم آنچنان که آینه نیز
شکسته در دل خود صورت جوان مرا
به فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاه
خدا گرفت به دست تو امتحان مرا
نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل
بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا
تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد
بیا و تلخ تر از این مکن دهان مرا
چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو
بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا
تو نیم دیگر من نیستی؛ تمام منی
تمام کن غم و اندوه سالیان مرا
امید صباغ نو
آزمون ها کرده با خویشان و یاران، تندخویم
با که جوشم؟ با که نوشم؟ با که خندم؟ با که گویم؟
*
ای که هر دم لاف دیگر می زنی، در جانفشانی
من بدان شادم که چنگالت نیفشارد گلویم
*
خنجری در شانه دارم، یادگار از مهر یاران
ناجوانمردم به یاری، گر بنالم، گر بمویم
*
گم شدم در خویش و هرگز، سرّ این معنی نجستم
کز چه دارم؟ کز چه بارم؟ کز چه رنگم؟ کز چه بویم؟
*
شرمسار از روی مرگم زانکه در فرجام پیری
با چنین برنادلی، لبریز چندین آرزویم
*
خارها دارد نهان، در پشت هر لبخنده چون گل
هرکه می خواند به خویشم، هرکه می آید به سویم
*
در سبو، ساقی اگر جامی بود باقی، به من ده
زانکه فردا من خود اندر دست می خواران سبویم
*
گر سلامت یار استغنا بود عیبی نباشد
کز حسدورزی هزاران وصله بندد، عیبجویم
*
چاره در افسون افیون جستم از نامردمی ها
چون فریدون، تا غمی در سینه دارم، یارِ اویم
فریدون تولّلی