غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

شبی که می گذرد با تو، بی کران خوش تر

شبی که می گذرد با تو، بی کران خوش تر

که پای بند تو وارسته از زمان خوش تر

برای مستی و دیوانگی، می و افیون

خوشند هر دو و چشمت ز هر دوان خوش تر

ز گونه و لب تو بوسه بر کدام زنم؟

که خوش تر است از آن این و این از آن خوش تر

ستاره و گل و آیینه و تو جمله خوشید

ولی تو از همگان در میانشان خوش تر

خوشا جوانی ات از چشمه های روشن جان

خوشا که جان جوان از تن جوان خوش تر

درآ به چشم من ای شوکت زمینی تو!

به جلوه از همه خوبان آسمان خوش تر

مرا صدا بزن آه! ای مرا صدا زدنت

هم از ترنّم بال فرشتگان خوش تر

خوش است از همه با هر زبان روایت عشق

ولی روایت آن چشم مهربان خوش تر

ز عشق های جوانی عزیزتر دارم

تو را، که گرمی خورشید در خزان خوش تر

حسین منزوی

با منِ دردآشنا، ناآشنایی بیش از این؟

با منِ دردآشنا، ناآشنایی بیش از این؟
ای وفادار رقیبان، بی وفایی بیش از این؟

گرم احساس منی، سرگرم یاد دیگران
من کجا از وصل خشنودم، جدایی بیش از این؟

موجی و بر تکه سنگی خرد، سیلی می زنی
با به خاک افتادگان، زورآزمایی بیش از این؟

زاهد دلسنگ را از گوشه ی محراب خود
ساکن میخانه کردی، دلربایی بیش از این؟

پیش از این زنجیر صدها غم به پایم بسته بود
حال، تنها بنده ی عشقم، رهایی بیش از این؟

سجاد سامانی

آهندل خودشیفته‌ی کافر مغرور

آهندل خودشیفته‌ی کافر مغرور
دور است که یادی کند از عاشق مهجور ...


می‌گفت: در این شهر، که دلباخته‌ام نیست؟
آنقدر که محبوبم و آنقدر که مشهور


گفتم که تو منظور من از اینهمه شعری
مغرور، نگاهی به من انداخت که: منظور؟!


من شاعر دوران کهن بودم و آن مست
آمد به مزار من و برخاستم از گور


بار دگرش دیدم و در نامه نوشتم:
نزدیک رقیبانی و می‌بوسمت از‌ دور ...


بر عاشق دل‌نازک خود رحم نکردی
آهندل خودشیفته‌ی کافر مغرور!
سجّاد سامانی

یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن

یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن
آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن


درد دل تو را چه کسی گوش می‌کند ؟
ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن


دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد
از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن


سرمستی صواب اگر کارساز نیست
گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن


اهل نظر نگاه به دنیا نمی‌کنند
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

سجاد سامانی

می آیی و حتمی شده پیدا شدن من!

می آیی و حتمی شده پیدا شدن من

در گستره ی خویش شکوفا شدن من

✔ 

می آیی و با خیزش امواج ، چه غوغاست

در خویش فرو رفتن و دریا شدن من

✔ 

تعبیر وجود منی و گرم عبورم

یک آینه مانده است به معنا شدن من

✔ 

من گمشده در خواب تو ام ؛ ناشدنی نیست

در هستی سیّال تو ، پیدا شدن من

✔ 

فربه شده قربانی و شمشیر تو رقصان

نزدیک شد از خویش مبرّا شدن من

✔ 

این سان که به رقص آمده شمشیر ، محال است

از جمع شهیدان تو منها شدن من

✔ 

در معبد خاموشی ام آوای که جاری است ؟

یعنی چه قدر مانده به بودا شدن من؟

قربان ولیئی