غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

عاشق که باشی شعر شور دیگری دارد

عاشق که باشی شعر شور دیگری دارد

لیلی و مجنون قصه‌ی شیرین‌تری دارد

دیوان حافظ را شبی صد دفعه می‌بوسی

هر دفعه از آن دفعه فال بهتری دارد

حتی سؤالات کتاب تست کنکورت -

عاشق که باشی بیت‌های محشری دارد

با خواندن بعضی غزل‌ها تازه می‌فهمی

هر شاعری در سینه‌اش پیغمبری دارد

حرف دلت را با غزل حالی کنی سخت است

شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد ...

بهمن صباغ‌زاده

منبع : http://ketabe-eshgh.blogfa.com/

گرچــــه هنگام سفــر جاده ها جانکاه اند

گرچــــه هنگام سفــر جاده ها جانکاه اند

روی نقشه ، همه ی فاصله ها کوتاه اند !

فاصله بین من و شهر شما یک وجب است

نقشه ها وقتی از این فاصله ها می کاهند

من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم ؟

جمله های خبــــری قید مکان میخواهند !!

راهــــی شهر شما میشوم از راه خیال

بی خیالان چه بخواهند چه نه ؛ گمراهند

شهر پــُر می شود از اهل جنــون برج بـه برج

"مهر" خواهان شما "مشتری " هر "ماه " اند !

بــه "نظامــی" برسانید کــــه در نسخــــه ی ما

خسروان برده ی کت بسته ی شیرین شاه اند !

چند قرن است که خرما به نخیل است و هنوز

دستــــهای  طلب  از  چیـــدن  آن  کـوتاهـــند

غلامرضا طریقی

منبع: http://www7.blogfa.com/

دیدی چه بد شدیم گرفتار دیو و دد

دیدی چه بد شدیم گرفتار دیو و دد


کس را به یاد نیست چنین روزگار بد


دیدی که پیش‌تر ز تو هم بس ستمگران


رفتند و ماند از پس‌شان لعنت ابد


جهد است در جهالت و جهل است در جهاد


ابرام در خرافه و اهمال در خرد


دست ستم دراز و دهان دروغ باز


تزویر و زرق و روی و ریا بی حساب و حد


دانی که خودپرست کم از بت‌پرست نیست


خودبین برد به سوی خدا نیز دست رد


آری صنم‌پرست نباشد صمدشناس


ور خود به زرق خواند الله را صمد


ای دست حق علی بزند گردن تو را


کز بهر کار ناحق از او خواستی مدد


هوشنگ ابتهاج

گفتم فراق را به صبوری دوا کنم

گفتم فراق را به صبوری دوا کنم


صبرم زیاد نیست، چرا ادّعا کنم؟


بوسیدمش ز دور و چنین مستم از غرور


گر بوسه بر لبش بگذارم چه ها کنم


گفتم به قول خویش وفا کن، جواب داد


کی قول داده ام که بخواهم وفا کنم؟


بیم فراق دارم و باید به شوق وصل


شب تا سحر نماز بخوانم، دعا کنم...


اشکی نمانده است که جاری کنم ز چشم


جانی نمانده است که دیگر فدا کنم


ای عشق، من که عقل خود از دست داده ام،


دیوانه ام مگر که تو را هم رها کنم؟


زاهد به ذوق آمده از شعر من ولی


ننگا به من که ذوقی از این مرحبا کنم


سجّاد سامانی

به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم

به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم

پر و بالی تکاندم، خسته از پرواز برگشتم

به سویت آمدم تا خود بگویم راز عشقم را

دل از شرمندگی پر بود و بی ابراز برگشتم

مرا چون موج دوری از تو ممکن نیست ای ساحل

هزاران بار ترکت کردم امّا باز برگشتم

نه مثل ساحرم پستم نه چون پیغمبران والا

عصا انداختم بی سحر و بی اعجاز برگشتم

دل از بیهوده گردی های سابق کندم و چون گرد

به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم

سجّاد سامانی