غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

با منِ دردآشنا، ناآشنایی بیش از این؟

با منِ دردآشنا، ناآشنایی بیش از این؟
ای وفادار رقیبان، بی وفایی بیش از این؟

گرم احساس منی، سرگرم یاد دیگران
من کجا از وصل خشنودم، جدایی بیش از این؟

موجی و بر تکه سنگی خرد، سیلی می زنی
با به خاک افتادگان، زورآزمایی بیش از این؟

زاهد دلسنگ را از گوشه ی محراب خود
ساکن میخانه کردی، دلربایی بیش از این؟

پیش از این زنجیر صدها غم به پایم بسته بود
حال، تنها بنده ی عشقم، رهایی بیش از این؟

سجاد سامانی

آهندل خودشیفته‌ی کافر مغرور

آهندل خودشیفته‌ی کافر مغرور
دور است که یادی کند از عاشق مهجور ...


می‌گفت: در این شهر، که دلباخته‌ام نیست؟
آنقدر که محبوبم و آنقدر که مشهور


گفتم که تو منظور من از اینهمه شعری
مغرور، نگاهی به من انداخت که: منظور؟!


من شاعر دوران کهن بودم و آن مست
آمد به مزار من و برخاستم از گور


بار دگرش دیدم و در نامه نوشتم:
نزدیک رقیبانی و می‌بوسمت از‌ دور ...


بر عاشق دل‌نازک خود رحم نکردی
آهندل خودشیفته‌ی کافر مغرور!
سجّاد سامانی

یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن

یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن
آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن


درد دل تو را چه کسی گوش می‌کند ؟
ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن


دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد
از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن


سرمستی صواب اگر کارساز نیست
گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن


اهل نظر نگاه به دنیا نمی‌کنند
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

سجاد سامانی

می آیی و حتمی شده پیدا شدن من!

می آیی و حتمی شده پیدا شدن من

در گستره ی خویش شکوفا شدن من

✔ 

می آیی و با خیزش امواج ، چه غوغاست

در خویش فرو رفتن و دریا شدن من

✔ 

تعبیر وجود منی و گرم عبورم

یک آینه مانده است به معنا شدن من

✔ 

من گمشده در خواب تو ام ؛ ناشدنی نیست

در هستی سیّال تو ، پیدا شدن من

✔ 

فربه شده قربانی و شمشیر تو رقصان

نزدیک شد از خویش مبرّا شدن من

✔ 

این سان که به رقص آمده شمشیر ، محال است

از جمع شهیدان تو منها شدن من

✔ 

در معبد خاموشی ام آوای که جاری است ؟

یعنی چه قدر مانده به بودا شدن من؟

قربان ولیئی

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است

هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند
کوزه‌ی تنهایی روحم سفالی تر شده است

آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است

گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است

زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است

ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

فاضل نظری