چون شیر عاشقی که به آهوی پُر غرور
من عاشقم به دیدنت از تپه های دور
من تشنه ام به رد شدنت از قلمرو ام
آهو بیا و رد شو از این دشت سوت و کور
رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات
اردیبهشت هدیه بده ضمنِ هر عبور
آواره ی نجابت چشمان شرجی ات
توریست های نقشه به دست بلوند و بور
هرگاه حین گپ زدنت خنده می کنی
انگار "ذوالفنون" زده از "اصفهان" به "شور"
دردی دوا نمی کند از من ترانه هام
من آرزوی وصل تو را می برم به گور
مرجان ببخش "داش آکلت" رفت و دم نزد
از آنچه رفت بر سر این دل، دل صبور
تعریف کردم از تو، تو را چشم می زنند
هان! ای غزل بسوز که چشم حسود کور
حامد عسکری
ماه است و آفتابی ام از مهربانی اش
صد کهکشان فدای دل آسمانی اش
*
بی دست می خروشد و دریا کنار اوست
ای عشق آتشین، به کجا می کشانی اش؟
*
ای چه پیاده ای است خدایا؟ سواره ها
ماتند از جلال رخ ارغوانی اش
*
دست از حیات شست که آب حیات شد
این خاک مرده زنده شد از جانفشانی اش
*
از خود عبور کرد و نوشتند رودها
با اضطراب، چشمه ای از پهلوانی اش
*
از خود عبور کرد و درختان قلم شدند
در اشتیاق دم زدن از زندگانی اش
*
از خود عبور کرد و ملائک رقم زدند
با خون و اشک، اندکی از بی کرانی اش
*
از خود عبور کرد و شنیدند بادها
از سمت سروهای پریشان، نشانی اش
*
تیر از کمان جدا شد و بر خاک، خون نوشت:
این چرخ پیر، شرم نکرد از جوانی اش
*
باران گرفت باز و پس از گریه دیدنی است
در چشم من، تجلّی رنگین کمانی اش
*
چشم مرا به چهره ی خورشیدی اش گشود
ماه است و آفتابی ام از مهربانی اش
قربان ولیئی
وحشی نبودم تا تو رامم کرده باشیآهو نه..تا پابند دامم کرده باشی*من پخته بودم ، پخته بودم ، پخته بودم...جز اینکه با یک عشوه خامم کرده باشی*مدیون قدری آب و مشتی دانه یکروزمثل کبوترهای بامم کرده باشی*یادم نمی آید جوابم داده باشییادم نمی آید سلامم کرده باشی*با تو همین اندازه شیرین بود اگر بود ــزهری که با حرفی به کامم کرده باشی*میسوزم و دود مرا می بلعی...آنوقتله میکنی وقتی تمامم کرده باشی*حالا چطوری من حلالت کرده باشموقتی تو اینطوری حرامم کرده باشی؟مهدی فرجی
اینجا همین جایم، به فکر باغ و گل دیدن نباش.
من کوهم و در کاهدان، دنبال یک سوزن نباش.
*
یا کار لازم را بکن، یا فکر کاری را نکن
همدرد آدم نیستی، همدست اهریمن نباش.
*
من چشمه ی شعرم تو هم آتشفشان شهوتی
راضی به مرگت نیستم، راضی به مرگ من نباش.
*
روی قطار عافیت، کوه عظیمی ریخته
دل خوش به این که کوه بالا می کشد دامن نباش.
*
دل خوش به این که باز دهقان فداکاری کند
آتش به پیراهن، مسیر بسته را روشن نباش.
*
آن که نشانی خدا را اشتباهی می دهد
از این که تنها به همین، راضی شود ایمن نباش.
*
با ترس واهی و امیدی که به تو مربوط نیست
ای مدعی حق، پل و لولوی این خرمن نباش.
*
در این جهان فکر حریم فکر مردم، آن جهان
پتکی که می کوبد سرش را بر سر آهن نباش.
*
گر دوست داری پرچمت، بر قله ها باشد فقط
در راه آن که می رود، تا قله ها، بهمن نباش.
*
هر دانه ای باید خودش، راه شکفتن را رود
کار خودت را کن شریک جرم اهریمن نباش.
بهرام بهرامی