-
چند سالیست که تکلیف دلم روشن نیست
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:53
چند سالیست که تکلیف دلم روشن نیست جا به اندازه تنهایی من در من نیست چشم میدوزم در چشم رفیقانی که عشق در باورشان قد سر سوزن نیست دست برداشتم از عشق که هر دست سلام لمس آرامش سردی ست که در آهن نیست حس بی قاعده عقل و جنون با من بود درک این حال به هم ریخته تقریبا نیست سال ها بود ازین فاصله میترسیدم که به کوتاهی دل کندن...
-
مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:53
مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد ترسم این است که این رود به دریا نرسد این که آویخته از دامنه کوه به دشت میخرامد همه جا غلت زنان تا…، نرسد ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ از زمین کام بگیرد… به من اما، نرسد پشت هر سنگ، درنگی، پس هر خار، خسی حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت بی سبب نیست...
-
من تشنهام ولی، در کوزه آب نیست
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:52
من تشنهام ولی، در کوزه آب نیست حال خراب هست، جان خراب نیست چون سایه روز و شب، در آب و آتشم آرامش جهان، بی اضطراب نیست جا ماندهی شما، واماندهی دل است پاداش زندگیش غیر از عذاب نیست پرسیدی و دریغ، حرفی نداشتم باید سکوت کرد، وقتی جواب نیست تُنگم شکسته است بر ساحل شما تاب ِ عذاب من بیرون از آب نیست عبدالجبار کاکایی
-
حاجت به اشارات و زبان نیست، مترسک
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:52
حاجت به اشارات و زبان نیست، مترسک پیداست که در جسم تو جان نیست، مترسک با باد به رقص آمده پیراهنت اما در عمق وجودت هیجان نیست، مترسک شب پای زمینی و زمین سفره خالی ست این بی هنری، نام و نشان نیست، مترسک تا صبح در این مزرعه تاراج ملخ بود چشمان تو حتی نگران نیست، مترسک پیش از تو و بعد از تو زمان سطر بلندی ست پایان تو...
-
این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:51
این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو من به کجا رسیده ام ؟ جان دقایقم بگو آیینه در جواب من باز سکوت می کند باز مرا چه می شود ؟ ای تو حقایقم بگو جان همه شوق گشته ام طعنه ی ناشنیده را در همه حال خوب من با تو موافقم بگو پاک آن از حافظه ات شور غزلهای مرا شاعر مرده ام بخووان گور علایقم بگو با من کور و کر ولی واژه به تصویر...
-
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:51
من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شرمنده بودم یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن...
-
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:51
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد ویرانه نشینم من و بیت غزلم را هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد من حسرت پرواز ندارم به دل آری در من قفسی هست که می خواهدم آزاد ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را کش مردم آزاده بگویند مریزاد من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟ می...
-
پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:51
پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان باز هم گوش سپردم به صدای غمشان هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت دیدنی داشت ولی سوختن با همشان گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند تو نبودی...
-
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:50
از زندگی از این همه تکرار خسته ام از های و هوی کوچه و بازار خسته ام دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام بیزارم از خموشی تقویم روی میز وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام از او که گفت یار تو هستم ولی نبود از خود که بی شکیبم و بی...
-
زمانه وار اگر می پسندیم کر و لال
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:50
زمانه وار اگر می پسندیم کر و لال به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست که دوست جان کلام من است در همه حال قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم بشوق توست که تکرار می شود هر سال ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی که تا همیشه ز چشمت نمی...
-
در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:50
در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست من در تو گشتم مرا در خود صدا می زنی تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست من قانعم آن بخت جاویدان...
-
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:49
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم کسی که حرف دلش را نگفت من بودم دلم برای خودم تنگ می شود آری همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم نشد جواب بگیرم سلام هایم را هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟ اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم محمد علی بهمنی
-
گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:49
گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را تا زودتر از واقعه گویم گله ها را چون آینه پیش تو نشستم که ببینی در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را پر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست از بس که گره زد به گره حوصله ها را ما تلخیِ “نه” گفتنمان را که شنیدیم وقت است بنوشیم از این پس “بله” ها را بگذار ببینیم بر این جغد نشسته یکبار دگر پر زدن...
-
مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:48
مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم همین خوش است همین حال خواب و بیداری همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می معاشران بفشارید...
-
دوباره می رسد از راه، نغمه خوان، اتوبوس
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:47
دوباره می رسد از راه، نغمه خوان، اتوبوس پُر است از هیجانِ مسافران، اتوبوس تمام پنجره هایش ستاره دارد و ماه شبانه آمده انگار از آسمان، اتوبوس! برای دیدنِ رؤیای جاده ها دارد؛ دو تا چراغ، دو تا چشمِ مهربان، اتوبوس تمام مردم این شهر نیز می گویند؛ همیشه داشته لبخند بر دهان، اتوبوس غروب، پلک به هم می گذارد و آرام؛ به خواب...
-
اگرچه یاد ندارم که دفعه ی چندم
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:45
اگرچه یاد ندارم که دفعه ی چندم مرا شکستی و... آه از نگاه این مردم به گیسوان پریشان خود نگاه بکن که شرح حال من است این کلاف سر در گم حکایت منِ دور از تو مانده، اینگونه ست: خمار و خسته ام و نیست قطره ای در خُم همیشه عطر تو بی تاب کرده جانم را چنان که باد بپیچد به خوشه ی گندم... به سر هوای تو دارم، خدا گواه من است اگر...
-
چقدر ساده به هم ریختی روان مرا
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:42
چقدر ساده به هم ریختی روان مرا بریده غصّه ی دل کندنت امان مرا قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد به هر زبان بنویسند داستان مرا گذشتی از من و شب های خالی از غزلم گرفته حسرت دستان تو جهان مرا سریع پیر شدم آنچنان که آینه نیز شکسته در دل خود صورت جوان مرا به فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاه خدا گرفت به دست تو امتحان مرا نه تو...
-
با یاد شانه های تو سر آفریده است
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:34
با یاد شانه های تو سر آفریده است ایزد چقدر شانه به سر آفریده است معجون سرنوشت مرا با سرشت تو بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است پای مرا برای دویدن به سوی تو پای تو را برای سفر آفریده است لبخند را به روی لبانت چه پایدار اخم تو را چه زودگذر آفریده است هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست خوب آفریده است اگر آفریده است تا چشم...
-
قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:34
قسمت این بود که من با تو معاصر باشم تا در این قصه پر حادثه حاضر باشم حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم تو پری باشی و تا آن سوی دریا بروی من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟ یا در این قصه به دنبال مقصر باشم؟ شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد تا...
-
این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:33
این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است که به عشق تو بشر قاری قرآن شده است مثل من باغچه خانه هم از دوری تو بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است بس که هر تکه آن با هوسی رفت، دلم نسخه دیگری از نقشه ایران شده است بی شک آن شیخ که از چشم تو مَنعم میکرد خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او...
-
یا میگذری از من یا راه نمیآیی!
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:33
یا میگذری از من یا راه نمیآیی! چون قد بلند خود، کوتاه نمیآیی! با روز قرار تو رد میشوم از هفته با اینکه تو مدت هاست هر ماه، نمیآیی! چون ابر که بی باران… یا قبله بیایمان هرگاه که میآیی، دلخواه، نمیآیی! مهتاب منی اما چندی است که پیوسته بر روی زمین هستی از ماه نمیآیی! صد باد میآمیزند، در جسم تو میریزند تا اینکه...
-
جا میخورد از تردی ساق تو پرنده!
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:32
جا میخورد از تردی ساق تو پرنده! ایمان منی سست و ظریف و شکننده! هم، چون کف امواج «خزر» چشم گریزی هم، مثل شکوه «سبلان» خیره کننده! می خواست مرا مرگ دهد آنکه نهاده ست بر خوان لبان تو، مربای کشنده! چون رشته ابریشم قالیچه شرقی ست بر پوست شفاف تو رگ های خزنده! غیر از تو که یک شاخه گل بین دو سیبی چشم چه کسی دیده گل میوه...
-
دوستانت را شمردم، دشمنانت بیشتر!
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:30
دوستانت را شمردم، دشمنانت بیشتر! شاعر از فکرت حذر کن، از زبانت بیشتر! لقمه ی معنی چنان بردار تا وقت سخن، از حدود عقل نگشاید ، دهانت بیشتر! گر نفهمی معنی زنهار یاران ، دور نیست، پوستت می فهمد این را، استخوانت بیشتر! سنگ می اندازی و " بازی نه این است" ای رفیق چون که بار شیشه داری در دکانت بیشتر! من نمی گویم...
-
حدود پرزدنم را به من نشان داده ست
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:30
حدود پرزدنم را به من نشان داده ست همان که بال نداده ست و آسمان داده ست! ❖ همان که در شب یلدا به رسم دلسوزی، چراغ خانه مارا به دیگران داده ست ❖ به چیست ؟ دلخوشی مردمی که در همه عمر، به هر معامله ای هر دو سر زیان داده ست! ❖ کدام طالع نحس است غیر بی عاری؟ که رنج کشت به من ، ماحصل به خان داده ست ❖ به خان ! که مرگ عزیزان و...
-
قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:29
قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟ این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق! * گیرم درین میانه به جایی رسیده ای، گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق! * روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد، حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق * تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار " سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی...
-
فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:27
فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم دیگر به فکر هم نفسی جز تو نیستم عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم بعد از چقدر این طرف و آن طرف زدن فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم یک آسمان اگر چه به رویم گشوده اند من راضی ام که در قفسی جز تو نیستم حالا خیالم از تو که راحت شود، عزیز! دیگر به فکر هیچ کسی...
-
نه سراغی نه سلامی خبری می خواهم
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:27
نه سراغی نه سلامی خبری می خواهم قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم خواب و بیدار شب و روز به دنبال من است جز مگر یاد تو یار سفری می خواهم؟ در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافیست رو به بیرون زدن از خویش، دری می خواهم بعد عمری که قفس وا شد و آزاد شدم تازه برگشتم و دیدم که پری می خواهم سر به راهم تو مرا سر به هوا میخواهی پس...
-
بگذار در قشنگ ترین اشتباه من
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:27
بگذار در قشنگ ترین اشتباه من آتش بگیرد از تو دل سربراه من چشمم نسیم می شود آنقدر می وزد تا روسریت حل بشود در نگاه من آن وقت در رگم بشتابد، تپش کند تا وقت مرگ موی تو، خون سیاه من بر عکس آخر همه قصه های تلخ شاید شبی به چنگ من افتاد ماه من روزی مگر خود تو دچارم نکرده ای؟ از چاله در بیا که بیفتی به چاه من داغ مرا به دوش...
-
چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:26
چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست مرگ؛ آن قسمت دوری که به ما نزدیک است عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست چشم در چشم من انداخته ای می دانی چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست هیچ دیوانه ای آن قدر که من...
-
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
پنجشنبه 31 خرداد 1403 01:26
می توانی بروی قصه و رویا بشوی راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی آی…مثل خوره این فکر عذابم می داد چوب من را بخوری ورد زبانها بشوی من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط باید از این طرف شیشه...