چشم های خسته اش آنقدر بینایی نداشت
پیر مرد انگار دیگر هیچ رویایی نداشت
گفت دردی نیست ؛ اما تاب تنهایی نداشت
چشم هایش طاقت اینقدر زیبایی نداشت
رنگ های مرده اش اما تماشایی نداشت
قصه های کهنه اش دیگر معمایی نداشت
پیرمردی که نگاهش...قصه هایش...هیچ معنایی نداشت
در میان مردگان هم دیگر او جایی نداشت ...
یوسف عباسی
چترها در شُرشُر دلگیر باران میرود بالا
فکر من آرام از طول خیابان میرود بالا
من تماشا میکنم غمگین و با حسرت خیابان را
یک نفر در جان من مست و غزلخوان میرود بالا
خواجه در رؤیای خود از پایبست خانه میگوید
ناگهان صدها ترک از نقش ایوان میرود بالا
گشتهام میدان به میدان شهر را، هر گوشه دردی هست
ارتفاع درد از پیچ شمیران میرود بالا
درد من هرچند درد خانه و پوشاک ارزان نیست
با بهای سکه در بازار تهران میرود بالا
گاه شبها بعد کار سخت و ارزان خواب میبینم
پول خان با چکمهاش از دوش دهقان میرود بالا
جوجههای اعتقادم را کجا پنهان کنم وقتی
شک شبیه گربه از دیوار ایمان میرود بالا
فکر من آرام از طول خیابان میرود پایین
شیک نفر در جان من اما غزلخوان میرود بالا
حسین جنتی