غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

یا می‌گذری از من یا راه نمی‌آیی!

یا می‌گذری از من یا راه نمی‌آیی!
چون قد بلند خود، کوتاه نمی‌آیی!

با روز قرار تو رد می‌شوم از هفته
با اینکه تو مدت هاست هر ماه، نمی‌آیی!

چون ابر که بی باران… یا قبله بی‌ایمان
هرگاه که می‌آیی، دلخواه، نمی‌آیی!

مهتاب منی اما چندی است که پیوسته
بر روی زمین هستی از ماه نمی‌آیی!

صد باد می‌آمیزند، در جسم تو می‌ریزند
تا اینکه تو چون توفان، ناگاه، می‌آیی نمی‌آیی!

غلامرضا طریقی

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی

دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی


هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد

من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی


من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار

سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی


مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها

گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی


عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب

می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی


یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار

یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی


حامد عسکری

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد!

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
*
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
*
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
*
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد، زیره به کرمان ببرد
*
دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
*
مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
*
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
*
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

حامد عسکری

حال من خوب است اما با تو بهتر می‌شوم

حال من خوب است اما با تو بهتر می‌شوم‌
آخ‌... تا می‌بینمت یک جور دیگر می‌شوم‌
*
با تو حس شعر در من بیشتر گل می‌کند
یاسم و باران که می‌بارد معطر می‌شوم‌
*
در لباس آبی از من بیشتر دل می‌بری‌
آسمان وقتی که می‌پوشی کبوتر می‌شوم‌

*
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
می‌توانم مایه‌ی ـ گهگاه‌ـ دلگرمی شوم‌
*
میل‌، میل توست‌، امّا بی تو باور کن که من‌
در هجوم بادهای سخت‌، پرپر می‌شوم

مهدی فرجی

از بس که ریا دیده ام از طوطی و طاووس!

باران که زد افسوس که من پنجره بستم.

باران که زد افسوس که در خانه نشستم.

*

باران زد و بند آمد و من تشنه ی آبم

ناکام تر از خار ته درّه ی پستم.

*

این کوچ نداده است به من فرصت این را

یک دم بنشینم و بگویم که چه خسته ام.

*

چون آنچه که باید بشوم ارّه ی تیزی

کرده است فرو در کمر آنچه که هستم.

*

تردید سبب شد به قفس ساز ببازم

چون بر سر آزادی خود شرط نبستم.

*

از بس که ریا دیده ام از طوطی و طاووس

من منکر زیبایی ام و زاغ پرستم.

*

یارم ندهد شاخه گلی را که قرار است

بر سنگ مزارم بگذارند به دستم.

*

برگشت ندارد سفر کشف حقیقت.

من قایق خود را وسط آب شکستم.

بهرام بهرامی