من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شرمنده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
محمد علی بهمنی
چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست
هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست
بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است
که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست
مرگ؛ آن قسمت دوری که به ما نزدیک است
عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست
چشم در چشم من انداخته ای می دانی
چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست
هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست
چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست
مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟
ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست
غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا میکند
شیر دوراندیش با آهو مدارا میکند
زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا میکند
جز نوازش شیوهای دیگر نمیداند نسیم
دکمهی پیراهنش را غنچه خود وا میکند
روی زرد و لرزشت را از که پنهان میکنی؟
نقطه ضعف برگها را باد پیدا میکند
دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیشتر
پشت عاشق را همین آزارها تا میکند
از دل همچون ذغالم سرمه میسازم که دوست
در دل آیینه دریابد چه با ما میکند
نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا میکند