غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد!

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
*
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
*
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
*
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد، زیره به کرمان ببرد
*
دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
*
مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
*
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
*
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

حامد عسکری

گفت:« باید خبر خودت باشی

گفت:« باید خبر خودت باشی
تو بزرگی اگر خودت باشی

*
کمی آرام تر برو شاید
مقصد این سفر خودت باشی

*
شاخه های تناوری داری
می توانی تبر خودت باشی

*
آسمان، میهمان خانه ی توست
لحظاتی که در خودت باشی

*
خیره شو در خود خودت ای چشم
باید از هر نظر خودت باشی

*
تو نهانخانه ی خداوندی
سعی کن بیشتر خودت باشی

*
بی تکلّف بگویمت باید
ساده و مختصر خودت باشی

*
حرف آخر به شعر خاتمه داد
«جهد کن تا اثر خودت باشی»
قربان ولیئی

برد یک شطرنج با کار گروهی ممکن است!

هست انگور عاشق مستی ما، گیلاس نیست.

چون گلوهامان به درد تشنگی حساس نیست.

*

زندگی با خودکشی فرقی ندارد، تو نگو

مرگ و خاموشی سر و ته هردو یک کرباس نیست.

*

مرده شو مرگ و خصوصاً زندگی را برده است.

درد ما جز زندگی با مرده شو نشناس نیست.

*

بار جرم گرگ از هر گوسفندی کمتر است

دیو تر از هر ریاکاری خود خناس نیست.

*

گرگ وقتی که صمیمیت طلب دارد ز میش

در درون میش گرگی جز خود احساس نیست.

*

خوشه چینی مشکل مرد کشاورز است و او

جز به فکر ورد جادویی برای داس نیست.

*

برد یک شطرنج با کار گروهی ممکن است

راهکار بازی هوش و اراده تاس نیست.

*

اعتمادی به طلسم گاوصندوقت نکن

دزد دانا جز به فکر سرقت مقیاس نیست.

*

او ترازو را شبانه دستکاری کرده است

این زغالی که به گردن بسته ای الماس نیست.

*

آن که راحت جنگلی را هم به آتش می کشد

به سرانجام لگد کوب گلی وسواس نیست.

*

آنچه ازکبریت سرخش بر مشامت می رسد

بوی باروت است ای شبگرد، بوی یاس نیست.

بهرام بهرامی

و ما که گریه نکردیم، گریه؟! نه! کردیم...

و ما که گریه نکردیم، گریه؟! نه! کردیم...

به ما چه مرد نباید که... ما که نامردیم!

*

اگر که پنجره را سمت عشق می بستند

بدون شعر... و گریه چه کار می کردیم؟!

*

زنی به خاک نشست و به چشممان زل زد

و ما که سایه ی خود را به جا نیاوردیم

*

و قد کشید درون سکوتمان خورشید

و بر جنازه ی یک عشق، سایه گستردیم

*

شما که درد کشیدید، درد را دیدید

به حال ما نرسیدید، ما خود ِ دردیم!

*

خلاصه ی همه ی زندگی ما اشک است

بیا دوباره به آغاز شعر برگردیم

سید مهدی موسوی

حال من خوب است اما با تو بهتر می‌شوم

حال من خوب است اما با تو بهتر می‌شوم‌
آخ‌... تا می‌بینمت یک جور دیگر می‌شوم‌
*
با تو حس شعر در من بیشتر گل می‌کند
یاسم و باران که می‌بارد معطر می‌شوم‌
*
در لباس آبی از من بیشتر دل می‌بری‌
آسمان وقتی که می‌پوشی کبوتر می‌شوم‌

*
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
می‌توانم مایه‌ی ـ گهگاه‌ـ دلگرمی شوم‌
*
میل‌، میل توست‌، امّا بی تو باور کن که من‌
در هجوم بادهای سخت‌، پرپر می‌شوم

مهدی فرجی