هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
*
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
*
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
*
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد، زیره به کرمان ببرد
*
دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
*
مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
*
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
*
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد
حامد عسکری
گفت:« باید خبر خودت باشی
تو بزرگی اگر خودت باشی
*
کمی آرام تر برو شاید
مقصد این سفر خودت باشی
*
شاخه های تناوری داری
می توانی تبر خودت باشی
*
آسمان، میهمان خانه ی توست
لحظاتی که در خودت باشی
*
خیره شو در خود خودت ای چشم
باید از هر نظر خودت باشی
*
تو نهانخانه ی خداوندی
سعی کن بیشتر خودت باشی
*
بی تکلّف بگویمت باید
ساده و مختصر خودت باشی
*
حرف آخر به شعر خاتمه داد
«جهد کن تا اثر خودت باشی»
قربان ولیئی
هست انگور عاشق مستی ما، گیلاس نیست.
چون گلوهامان به درد تشنگی حساس نیست.
*
زندگی با خودکشی فرقی ندارد، تو نگو
مرگ و خاموشی سر و ته هردو یک کرباس نیست.
*
مرده شو مرگ و خصوصاً زندگی را برده است.
درد ما جز زندگی با مرده شو نشناس نیست.
*
بار جرم گرگ از هر گوسفندی کمتر است
دیو تر از هر ریاکاری خود خناس نیست.
*
گرگ وقتی که صمیمیت طلب دارد ز میش
در درون میش گرگی جز خود احساس نیست.
*
خوشه چینی مشکل مرد کشاورز است و او
جز به فکر ورد جادویی برای داس نیست.
*
برد یک شطرنج با کار گروهی ممکن است
راهکار بازی هوش و اراده تاس نیست.
*
اعتمادی به طلسم گاوصندوقت نکن
دزد دانا جز به فکر سرقت مقیاس نیست.
*
او ترازو را شبانه دستکاری کرده است
این زغالی که به گردن بسته ای الماس نیست.
*
آن که راحت جنگلی را هم به آتش می کشد
به سرانجام لگد کوب گلی وسواس نیست.
*
آنچه ازکبریت سرخش بر مشامت می رسد
بوی باروت است ای شبگرد، بوی یاس نیست.
بهرام بهرامی
و ما که گریه نکردیم، گریه؟! نه! کردیم...
به ما چه مرد نباید که... ما که نامردیم!
*
اگر که پنجره را سمت عشق می بستند
بدون شعر... و گریه چه کار می کردیم؟!
*
زنی به خاک نشست و به چشممان زل زد
و ما که سایه ی خود را به جا نیاوردیم
*
و قد کشید درون سکوتمان خورشید
و بر جنازه ی یک عشق، سایه گستردیم
*
شما که درد کشیدید، درد را دیدید
به حال ما نرسیدید، ما خود ِ دردیم!
*
خلاصه ی همه ی زندگی ما اشک است
بیا دوباره به آغاز شعر برگردیم
سید مهدی موسوی