از خواب چشم های تو تا صبح می پرم!
این روزها هوای تو افتاده در سرم!
هر سایه ای که بگذرد از خلوتم تویی
افتاده ای به جان غزل های آخرم!
گاهی صدای روشنت از دور می وزد
گاهی شبیه ماه نشستی برابرم!
یا رو به روی پنجره ام ایستاده ای
پاشیده عطر پیرهنت روی بسترم!
گاهی میان چادر گلدار کودکی ات
باران گرفته ای سر گلدان پرپرم!
مثل پری در آینه ها حرف می زنی
جز آه... هرچه گفته ای از یاد می برم!
نزدیک صبح، کنج اتاقم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب می پرم!
اصغر معاذی
این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است
که به عشق تو بشر قاری قرآن شده است
مثل من باغچه خانه هم از دوری تو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است
بس که هر تکه آن با هوسی رفت، دلم
نسخه دیگری از نقشه ایران شده است
بی شک آن شیخ که از چشم تو مَنعم میکرد
خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است
عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او
نرده پنجرهها میله زندان شده است
عشق زاییده بلخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آواره تهران شده است
عشق دانشکده تجربه انسانهاست
گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است
هر نو آموخته در عالم خود مجنون است
روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است
غلامرضا طریقی
و ما که گریه نکردیم، گریه؟! نه! کردیم...
به ما چه مرد نباید که... ما که نامردیم!
*
اگر که پنجره را سمت عشق می بستند
بدون شعر... و گریه چه کار می کردیم؟!
*
زنی به خاک نشست و به چشممان زل زد
و ما که سایه ی خود را به جا نیاوردیم
*
و قد کشید درون سکوتمان خورشید
و بر جنازه ی یک عشق، سایه گستردیم
*
شما که درد کشیدید، درد را دیدید
به حال ما نرسیدید، ما خود ِ دردیم!
*
خلاصه ی همه ی زندگی ما اشک است
بیا دوباره به آغاز شعر برگردیم
سید مهدی موسوی
اگر کسی سرِ راه تو خانه داشته باشد
بعید نیست که دیوانه خانه داشته باشد
کنارِ پنجره بهتر که در سکوت بمیرد
کسی که خاطره یی بی ترانه داشته باشد
کسی که عطر کسی در هوای خلوت او نیست
قرار نیست غمی عاشقانه داشته باشد
دلم به وسعت دریا، ولی چه چاره اگر باز
غمی سماجت یک رودخانه داشته باشد
غمی شرور و دلی مضطرب، چگونه عقابی
کنار فاخته یی آشیانه داشته باشد؟
تو زیر چشمی از آیینه دید می زنی از دور
قبول نیست که تیرت کمانه داشته باشد
دلت گرفت و دلت خواست ژست قهر بگیری
قرار نیست همیشه بهانه داشته باشد
از سحر عطر دل انگیز تو پیچیده به شهر
باز دیشب چه کسی خواب تو را دیده به شهر
دیدم از پنجره خانه هوا طوفانیست
بار دیگر نکند بال تو ساییده به شهر
رود اروند خبر داده به کارون که نترس
دلبر ماست گمانم که خرامیده به شهر
مصلحت نیست هوا عطر تو را حفظ کند
شاهدم ابر سیاهیست که باریده به شهر
شاهدم این همه نخلاند که ایمان دارند
هیچ کس مثل تو آن روز نجنگیده به شهر
همچنان هستی و میجنگی خود میدانی
دشمنت دوخته از روی هوس دیده به شهر
مثل طفلی که بچسبد به پدر وقت خطر
شهر چسبیده به تو، خون پاشیده به شهر