غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

بدون چشم تو مستانگی بهانه نداشت - قربان ولیئی

بدون چشم تو مستانگی بهانه نداشت


شراب بود ولیکن شرابخانه نداشت


بدون چشم تو مستانگی بهانه نداشت


محال بود تماشای ذات پیش از تو


نمی نشست حقیقت که آشیانه نداشت


اگر که عاشق و معشوق و عشق در تو نبود


پرستش این هیجانات عاشقانه نداشت


به زهد خشک، شریعت، عبوس می پژمرد


که رود بود ولی بر زبان ترانه نداشت


نمی وزیدی اگر در معابد هستی


تنور سینه ی اهل دعا زبانه نداشت


اگر نگاه تو آفاق را نمی گسترد


وجود، این همه ابعاد بی کرانه نداشت


بدون سبزی آن پنج سال نورانی


طریق دادگری در جهان نشانه نداشت


قربان ولیئی


آنجا کجاست؟ آخر دنیاست زیر خاک

زیر خاک

آنجا کجاست؟ آخر دنیاست زیر خاک

آنجا دوباره یک نفر از ماست زیر خاک

حال کداممان به گمان تو بهتر است؟

ما با همیم و او تک و تنهاست زیر خاک

دلداری ام به دیدن فردا چه می دهی

وقتی امید دیدن فرداست زیر خاک؟

از دیده خون چگونه نبارند بر زمین

آنها که پاره ی تن آنهاست زیر خاک؟

این باغ را که با گل ما رونقی گرفت

گلچین باسلیقه ای آراست زیر خاک

از من اگر نشانی سرراست خواستی

دادم تو را نشانی سرراست زیر خاک

از دست رفت جان عزیزم به جان تو

گفتی کجاست جان تو؟ آنجاست زیر خاک

وحید عیدگاه

من که دائم پای خود دل را به دریا می‌زنم - کاظم بهمنی

من که دائم پای خود دل را به دریا می‌زنم
پیش تو پایش بیفتد قید خود را می‌زنم

کعبه‌ای در سینه‌ام دارم که زایشگاه توست
از شکاف کعبه گاهی پرده بالا می‌زنم

این غبار روی لب هام از فراق بوسه نیست
در خیالم بوسه بر پای تو مولا می‌زنم

از در مسجد به جرم کفر هم بیرون شوم
در رکوعت می‌رسم خود را گدا جا می‌زنم

اینکه روزی با تو می‌سنجند اعمال مرا
سخت می‌ترساندم لبخند اما می‌زنم

من زنی را می‌شناسم در قیامت بگذریم
حرف‌هایی هست که روز مبادا می‌زنم

ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد- کاظم بهمنی

ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت باید گریه کرد

امتحان کردم ببینم سنگ می‌فهمد تو را
از تو گفتم با دلم کوتاه آمد گریه کرد

ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گریه کرد

با تمام این اسیران فرق داری قصه چیست؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد

از سر ایمان به داغت گاه می‌گویم به خویش
شاید آن شب «زجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد

وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش در آمد گریه کرد

از سحر عطر دل انگیز تو پیچیده به شهر - کاظم بهمنی

از سحر عطر دل انگیز تو پیچیده به شهر
باز دیشب چه کسی خواب تو را دیده به شهر

دیدم از پنجره خانه هوا طوفانی‌ست
بار دیگر نکند بال تو ساییده به شهر

رود اروند خبر داده به کارون که نترس
دلبر ماست گمانم که خرامیده به شهر

مصلحت نیست هوا عطر تو را حفظ کند
شاهدم ابر سیاهیست که باریده به شهر

شاهدم این همه نخل‌اند که ایمان دارند
هیچ کس مثل تو آن روز نجنگیده به شهر

همچنان هستی و می‌جنگی خود می‌دانی
دشمنت دوخته از روی هوس دیده به شهر

مثل طفلی که بچسبد به پدر وقت خطر
شهر چسبیده به تو، خون پاشیده به شهر