باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری ست که از بختِ بدِ خویش
در لشکرِ دشمن، پسری داشته باشد
حالم چو درختی ست که یک شاخه ی نا اهل
بازیچه ی دستِ تبری داشته باشد
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزندِ تو دینِ دگری داشته باشد...
آویخته از گردن من، شاه کلیدی
این کاخِ کهن بی که دری داشته باشد
سر در گمی ام داد گره در گره اندوه
خوشبخت، کلافی که سری داشته باشد
حسین جنتی
اگر کسی سرِ راه تو خانه داشته باشد
بعید نیست که دیوانه خانه داشته باشد
کنارِ پنجره بهتر که در سکوت بمیرد
کسی که خاطره یی بی ترانه داشته باشد
کسی که عطر کسی در هوای خلوت او نیست
قرار نیست غمی عاشقانه داشته باشد
دلم به وسعت دریا، ولی چه چاره اگر باز
غمی سماجت یک رودخانه داشته باشد
غمی شرور و دلی مضطرب، چگونه عقابی
کنار فاخته یی آشیانه داشته باشد؟
تو زیر چشمی از آیینه دید می زنی از دور
قبول نیست که تیرت کمانه داشته باشد
دلت گرفت و دلت خواست ژست قهر بگیری
قرار نیست همیشه بهانه داشته باشد
گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست
بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست!
ما رعیت ها کجا!محصول باغستان کجا!؟
روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست
ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست
در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬دریغ
جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست
گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ آنقدر هم نایاب نیست!...
عاشق که باشی شعر شور دیگری دارد
شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد ...
بهمن صباغزاده
منبع : http://ketabe-eshgh.blogfa.com/
بیفروغم کرده سنگ بچههای روستا
ریشهام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا
آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم -
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا
یاد دارم در زمین وقتی مرا میکاشتند
پیکرم را بوسه میزد کدخدای روستا ...
حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم؛
قدر یک ارزن نمیارزم برای روستا ...
کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر؛
راهیام میکرد قبرستان به جای روستا ...
قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است؛
بد نگاهم میکند دیزی سرای روستا !
من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کد خدا؛
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا ...
کاظم بهمنی
منبع : http://ketabe-eshgh.blogfa.com/