غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

به نسیمی همة راه به هم می‌ریزد!

به نسیمی همة راه به هم می‌ریزد!
کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد!

سنگ در برکه می‌اندازم و می‌‌پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می‌ریزد!

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد!

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
عشق یک لحظه کوتاه به هم می‌ریزد!

آه، یک روز همین آه تو را می‌گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد!

فاضل نظری

به قفس سوخته گیریم که پر هم بدهند

به قفس سوخته گیریم که پر هم بدهند

ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند


حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس

تلخ کامی ست اگر شهد و شکر هم بدهند


قصه ی غصه ی یعقوب همین بود که کاش

بادها عطر که دادند... خبر هم بدهند


ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم

چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند


قوت ما لقمه ی نانی ست که خشک است و زمخت

بنویسید به ما خون جگر هم بدهند


دوست که دلخوشی ام بود فقط خنجر زد

دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند


خسته ام مثل یتیمی که از او فرفره ای

بستانند و به او فحش پدر هم بدهند


حامد عسکری

باد می آید و از قافیه ها می گذرد

باد می آید و از قافیه ها می گذرد

از غزل های من زخم نما می گذرد


باد یک آه بلند است که گاهی دم عصر

نرم می آید و از بغض خدا می گذرد


بوی آویشن کوهیست که می آید یا...

باد از خرمن موهای رها می گذرد؟


زنده رودیست پریشان وسط پیچ و خمش

شب جدا می گذرد... شعر جدا می گذرد


چند قرن است که یلدای من کهنه چنار

به غزلخوانی چشمان شما می گذرد


باد می آید و «رخساره برافروخته است»

شاید «از کوچه معشوقه ی ما می گذرد»


حامد عسکری

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن
*
سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن
*
لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟
*
آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن
*
با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن
*
من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن
*
عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن
حامد عسکری

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد!

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
*
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
*
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
*
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد، زیره به کرمان ببرد
*
دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
*
مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
*
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
*
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

حامد عسکری