من تشنهام ولی، در کوزه آب نیست
حال خراب هست، جان خراب نیست
چون سایه روز و شب، در آب و آتشم
آرامش جهان، بی اضطراب نیست
جا ماندهی شما، واماندهی دل است
پاداش زندگیش غیر از عذاب نیست
پرسیدی و دریغ، حرفی نداشتم
باید سکوت کرد، وقتی جواب نیست
تُنگم شکسته است بر ساحل شما
تاب ِ عذاب من بیرون از آب نیست
عبدالجبار کاکایی
دل تنگ تر شدم نم باران که زد غروب
از سقف دل چکیده سرم تا چه حد غروب
بیهوده در خودم چـِقـَد َر دست و پا زدم
از خود کجا گریزم از این حال بد غروب ...
دستی که ساحلم نشده بند را برید
تن می دهد به زنده گی اش یک جسد غروب
تا نسل های بعد خبردار می شوند
از درد من که می کشدش تا ابد غروب
از سر گذشت ... موعد ویران شدن رسید
دریای غم به چشم و شکست است سد غروب ...
دل کوفت سر به سینه ی سنگ خودش شب و ...
دریا چه داشت در دل تنگش که مد ، غروب ...
الهام ملک محمدی
منبع : http://www.gazalgolghin.blogfa.com/