بیرون بیا! این روزه داران، ماه می خواهند!
جان ها برای زیستن، تنخواه می خواهند!
آنقدر شیرین است لحن و لهجه ات، حتّی
جن ها ز لب های تو بسم الله می خواهند!
نام تو را در هر دم و هر بازدم بردم
این دو مسافر، خرج بین راه می خواهند!
لطف پرستاران به جای خویش؛ امّا من
بیمارم و بیمارها همراه می خواهند!
الماس اشکم را خریداری نمی بینم
این کوه های نور، نادرشاه می خواهند!
آنقدر مجنونم که در فنّ جنون از من
دیوانه های شهر، راه و چاه می خواهند!
محسن رضوانی
من نقطه ی تلاقی اوهام و حیرتم
سرگشته ام به اهل زمین بی شباهتم
از روزگار بعد تو خیری ندیده ام
تنهاترین نشانه ی اثبات قسمتم
تفسیر کرده اند مرا گرچه بارها
مضمون گنگ گمشده در صد روایتم
خلوت نشین صحبت دیوانگان شهر
دردآشنای رنج هزاران ملامتم
مبهوت در میانه ی میدان نشسته ام
بی رغبتی به معرکه ها بوده عادتم
سنگ صبور حادثه بعد از تو هیچکس
راهی نبرده سوی زوایای خلوتم
میلی به شرح نیست... سکوتم شنیدنی است
بگذار نانوشته بماند حکایتم
محمد صادق سبط الشیخ
آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید
گوشهگیری کردم از آوازهای رنگرنگ
زخمهها بر ساز دل از دست بیدادم رسید
قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی
کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید
مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم
تیر آخر بر جگر از چله ی بادم رسید
شب خرابم کرد اما چشمهای روشنت
باردیگر هم به داد ظلمتآبادم رسید
سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسید
هیچ کس داد من از فریاد جانفرسا نداد
عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید
سید حسن حسینی
چه ازدحام غریبی است ، تن به تن ، تنها!
دلم درون تن و تن به پیرهن ، تنها
به غارت آمده امروز یادهای قدیم
منم ، مقابل یک دسته راهزن ، تنها
اتاق درهم من صحنه ی نبرد شده است
تمام خاطره ها با همند و من تنها
صدای بدرقه ها ، رفته رفته شد خاموش
و ماند آخر سر ، ریل با ترن تنها
دلش به فتح کدامین نبرد خوش باشد
کنون که چاه شغاد است و تهمتن تنها؟
چه غربتی است به قانون مرد بودن ما
که خنده با هم ، اما گریستن تنها
مهدی شهابی
اسیر بند محبّت گرفته خو به غمت
منم که سینه سپردم به خنجر ستمت
مباد جای تو خالی میان خاطره ها
همیشه بر دل من باد سایه ی قدمت
مرا به وصل و به هجران سر تمنّا نیست
سر رضای تو ام تا چه می کند کَرَمَت
در آتش دلم ای چشمه ی امید بجوش
که جان و دل نسپارم به چشمه سار غمت
ز مهر و آشتی ات خسته خاطرم چه کنم
ز فتنه های زیاد و ز لطف های کمت
مریم ساوجی