غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

قیصر مرو که قحط سر و قحط قیصر است

قیصر مرو که قحط سر و قحط قیصر است

در خشکسال عاطفه چشمان ما تر است

فریادها به باد شد آن کورسو فسرد

«این روزها که می گذرد» گوش ما کر است

هر دم، دم از «تنفّس صبحی» زدی و آه

خورشید هم به سوگ تو آهی مصوّر است

در قلب خستۀ تو نشان چه کاشت عشق

کین لاله زار شعر تو پر خون و خنجر است

پست است قصر قیصر رومی به چشم من

تا روم سوی بیت بلند تو قیصر است

انصاف کن که با همه مرهم نهاده هات

این زخم آخری به خدا نابرابر است

این بار نیستی که بگویم ز نیش درد

ما را زبان قاصر و قیصر سخنور است

باور نمی کنم تو نرفتی که قلب تو

در خون سرخ و زندۀ شعرت شناور است

مهدی فیروزیان

سر بگذاریم وقت خواب رسیده‌ست

سر بگذاریم وقت خواب رسیده‌ست
روز به پایان آفتاب رسیده‌ست


منزل راحت کجاست در سفر عمر
پرسش دیرینه را جواب رسیده‌ست


چون نخ تابیده گرد خویش چه پیچی؟
نوبت واگشت پیچ و تاب رسیده‌ست


سنگ رها گشته در هوایی و اینک
وقت فرود تو با شتاب رسید‌ه‌ست


شرح غم ما هنوز اولِ قصه‌ست
گرچه به پایانِ این کتاب رسیده‌ست


آنچه درانباشتیم باد هوا بود
وقت سراندازی حباب رسیده‌ست


آن می گم‌بوده در پیالۀ خالی‌ست
تشنۀ بی‌تشنگی به آب رسیده‌ست


مژدۀ آسودن است ای شب پایان
بوی تو از سایه‌سار خواب رسیده‌ست
هوشنگ ابتهاج

زمان میان من و او جدایی افکنده است

زمان میان من و او جدایی افکنده است
من ایستاده در اکنون و او در آینده است


چه مایه گشتم و آینده حال گشت و گذشت
هنوز در پی آینده، حال گردنده است


به هر قدم قَدَری گفتم از زمان کَندَم
کنون چو می نگرم او ز عمر من کنده است


که سر برآوَرَد از این ورطه جز کسی که هلاک
کمند شوق کنارش به گردن افکنده است


بهانه ی کشش عشق و کوشش دل من
همین غم است که مقصود آفریننده است


به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم
که راه دورتر از عمر آرزومند است


تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن
که پیش پای تو ترکیب من پراکنده است


به شاهراه طلب بیم نامرادی نیست
زهی امید که تا عشق هست پاینده است


ز دورباش حوادث دلم ز راه نرفت
بیا که با تو هنوزم هزار پیوند است


به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق
مبین به کشته ی عاشق که عاشقی زنده است
هوشنگ ابتهاج

گویند مرا چو زاد مادر

گویند مرا چو زاد مادر

پستان به دهان گرفتن آموخت

شبها بر گاهواره ی من

بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه ی راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه ی گل شکفتن آموخت

پس هستی من ز هستی اوست

تا هستم و هست دارمش دوست

ایرج میرزا

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته با شکل مهیبی سر و بر را

گفتا که: «منم مرگ و اگر خواهی زنهار
باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را

یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار
یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را

یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر
تا آن که بپوشم ز هلاک تو نظر را

لرزید ازین بیم جوان بر خود و جا داشت
کز مرگ فتد لرزه به تن ضیغم نر را

گفتا: «پدر و خواهر من هر دو عزیزند
هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را

لیکن چون به می دفع شر از خویش توان کرد
می نوشم و با وی بکنم چاره ی شر را»

جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی
هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را

ای کاش شود خشک بن تاک خداوند
زین مایه ی شر حفظ کند نوع بشر را