بیرون بیا! این روزه داران، ماه می خواهند!
جان ها برای زیستن، تنخواه می خواهند!
آنقدر شیرین است لحن و لهجه ات، حتّی
جن ها ز لب های تو بسم الله می خواهند!
نام تو را در هر دم و هر بازدم بردم
این دو مسافر، خرج بین راه می خواهند!
لطف پرستاران به جای خویش؛ امّا من
بیمارم و بیمارها همراه می خواهند!
الماس اشکم را خریداری نمی بینم
این کوه های نور، نادرشاه می خواهند!
آنقدر مجنونم که در فنّ جنون از من
دیوانه های شهر، راه و چاه می خواهند!
محسن رضوانی
قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصه پر حادثه حاضر باشم
حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و
من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم
تو پری باشی و تا آن سوی دریا بروی
من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم
قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟
یا در این قصه به دنبال مقصر باشم؟
شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد
تا برازنده اسم خوش شاعر باشم
شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من
در پس پرده ایمان به تو کافر باشم
غلامرضا طریقی
کسی مسافرِ این آخرین قطار نشد
کسی که راه بیندازمش سوار نشد
*
چقدر گل که به گلدان خالی ام نشکفت
چقدر بی تو زمستان شد و بهار نشد
*
من و تو پای درختان چه قدر ننشستیم!
چه قلبها که نکندیم و یادگار نشد!
*
چه روزها که بدون تو سالها شد و رفت
چه لحظه ها که نماندیم و ماندگار نشد
*
همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هر بار
کنار آمدم و آمدم کنار، نشد!
*
قرار شد که بیایی قرار من باشی
دوباره زیر قرارت زدی؟! قرار نشد...
مهدی فرجی
وزن شعر : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
شبیه یک غم ناخوانده می رسی از راه
به سرسلامتی این دل سپید و سیاه
که من غزل بزنم جای گل به گیسویم
که من دوباره بیفتم به خاطرت به گناه
تو اتفاق میفتی که من شروع شوم
در آسمان نگاهت به گونه ی یک ماه
یک استکان از این چای تازه دم کرده
بنوش تا که نیفتاده از دهان چون آه
کمی شتاب کن آخر زمان ما تنگ است
مباد سر برود فرصتی چنین کوتاه
به زیر سقف غمی کهنه آشیان داریم
من و تو گوش به زنگ حوادثی ناگاه
مسافری و از این ابتداش معلوم است
که خط جاده تو را برده خواه یا ناخواه!
محدثه میرجعفری
وزن شعر : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن