غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر

مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر

با همه گرمیم... با دل های تنها بیشتر


درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم

قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر


بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار

زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر


هر شبِ عمرم به یادت اشک می ریزم ولی

بعدِ حافظ خوانیِ شب های یلدا بیشتر


رفته ای... اما گذشتِ عمر تاثیری نداشت

من که دلتنگ توام امروز... فردا بیشتر


زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر

بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر


هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید

هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر


بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: "عاشقم"

خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر...


حامد عسکری


من که شک دارم به رابین هود ثروتمند ها.

خورده گیرم کل دنیا بر سرش سوگندها.

می کند رفتار مثل قهرمان مانند ها.

*

او خود داروغه ی بد ذات مردم خوار نیست؟

من که شک دارم به رابین هود ثروتمند ها.

*

نانوا منّت سر ما می گذارد بعد هم

می دهد نان را بدون صف به خویشاوندها.

*

بر سر هر دانه بنوشته که این رزق فلان

گر نجنبد می رود در کام نیرومند ها.

*

شرط روی اسب مزدور ریاکاری نبند

زین فروش این اسب را زین کرده با ترفندها.

*

او اگر سهم از غنیمت ها نبرده پس چرا

پوزخندی کرده پنهان زیر پوزه بندها؟

*

خوش نکن دل را به این آرامش آتش فشان

بر دهان آن نشسته زورکی لبخند ها.

*

آن سر چوبی که سمت ما بلندش کرده ای

گر ستم باشد در این سو هست غرّولندها.

*

باش تا آتش زند ایمان هر کبریت را

جیغ و دادی که به پا کردند آن اسفندها.

*

زیر بار وزن غول و درد ما خواهد شکست.

این پل چوبی که بین ما زده پیوندها.

بهرام بهرامی

ماه است و آفتابی ام از مهربانی اش

ماه است و آفتابی ام از مهربانی اش
صد کهکشان فدای دل آسمانی اش

*
بی دست می خروشد و دریا کنار اوست
ای عشق آتشین، به کجا می کشانی اش؟

*
ای چه پیاده ای است خدایا؟ سواره ها
ماتند از جلال رخ ارغوانی اش

*
دست از حیات شست که آب حیات شد
این خاک مرده زنده شد از جانفشانی اش

*
از خود عبور کرد و نوشتند رودها
با اضطراب، چشمه ای از پهلوانی اش

*
از خود عبور کرد و درختان قلم شدند
در اشتیاق دم زدن از زندگانی اش

*
از خود عبور کرد و ملائک رقم زدند
با خون و اشک، اندکی از بی کرانی اش

*
از خود عبور کرد و شنیدند بادها
از سمت سروهای پریشان، نشانی اش

*
تیر از کمان جدا شد و بر خاک، خون نوشت:
این چرخ پیر، شرم نکرد از جوانی اش

*
باران گرفت باز و پس از گریه دیدنی است
در چشم من، تجلّی رنگین کمانی اش

*
چشم مرا به چهره ی خورشیدی اش گشود
ماه است و آفتابی ام از مهربانی اش
قربان ولیئی

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن
*
سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن
*
لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟
*
آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن
*
با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن
*
من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن
*
عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن
حامد عسکری

من کوهم و در کاهدان، دنبال یک سوزن نباش!

اینجا همین جایم، به فکر باغ و گل دیدن نباش.

من کوهم و در کاهدان، دنبال یک سوزن نباش.

*

یا کار لازم را بکن، یا فکر کاری را نکن

همدرد آدم نیستی، همدست اهریمن نباش.

*

من چشمه ی شعرم تو هم آتشفشان شهوتی

راضی به مرگت نیستم، راضی به مرگ من نباش.

​​​​​​​*

روی قطار عافیت، کوه عظیمی ریخته

دل خوش به این که کوه بالا می کشد دامن نباش.

​​​​​​​*

دل خوش به این که باز دهقان فداکاری کند

آتش به پیراهن، مسیر بسته را روشن نباش.

​​​​​​​*

آن که نشانی خدا را اشتباهی می دهد

از این که تنها به همین، راضی شود ایمن نباش.

​​​​​​​*

با ترس واهی و امیدی که به تو مربوط نیست

ای مدعی حق، پل و لولوی این خرمن نباش.

​​​​​​​*

در این جهان فکر حریم فکر مردم، آن جهان

پتکی که می کوبد سرش را بر سر آهن نباش.

​​​​​​​*

گر دوست داری پرچمت، بر قله ها باشد فقط

در راه آن که می رود، تا قله ها، بهمن نباش.

​​​​​​​*

هر دانه ای باید خودش، راه شکفتن را رود

کار خودت را کن شریک جرم اهریمن نباش.

بهرام بهرامی