اینجا همین جایم، به فکر باغ و گل دیدن نباش.
من کوهم و در کاهدان، دنبال یک سوزن نباش.
*
یا کار لازم را بکن، یا فکر کاری را نکن
همدرد آدم نیستی، همدست اهریمن نباش.
*
من چشمه ی شعرم تو هم آتشفشان شهوتی
راضی به مرگت نیستم، راضی به مرگ من نباش.
*
روی قطار عافیت، کوه عظیمی ریخته
دل خوش به این که کوه بالا می کشد دامن نباش.
*
دل خوش به این که باز دهقان فداکاری کند
آتش به پیراهن، مسیر بسته را روشن نباش.
*
آن که نشانی خدا را اشتباهی می دهد
از این که تنها به همین، راضی شود ایمن نباش.
*
با ترس واهی و امیدی که به تو مربوط نیست
ای مدعی حق، پل و لولوی این خرمن نباش.
*
در این جهان فکر حریم فکر مردم، آن جهان
پتکی که می کوبد سرش را بر سر آهن نباش.
*
گر دوست داری پرچمت، بر قله ها باشد فقط
در راه آن که می رود، تا قله ها، بهمن نباش.
*
هر دانه ای باید خودش، راه شکفتن را رود
کار خودت را کن شریک جرم اهریمن نباش.
بهرام بهرامی
بیدار شو که راز جهان را نزیستی!
با عشق، گوشه های نهان را نزیستی!
*
فرصت کم است و همسفر رودخانه شو
ای قطره ای که شور روان را نزیستی!
*
هر بامداد تازگی از راه می رسد
در کهنگی خزیدی و «آن» را نزیستی!
*
از یاد برده روح تو عهد قدیم را
آفاق آیه های جوان را نزیستی!
*
در پرده ماند نغمه ی کیهانی سکوت
موسیقی نواحی جان را نزیستی!
*
دف می زنند دم به دم آغاز می شویم
این شور را و این ضربان را نزیستی!
*
آغاز شو، تمام ابد پیش روی توست
یک لمحه از سراب زمان را نزیستی!
قربان ولیئی
هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
*
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
*
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
*
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد، زیره به کرمان ببرد
*
دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
*
مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
*
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
*
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد
حامد عسکری
گفت:« باید خبر خودت باشی
تو بزرگی اگر خودت باشی
*
کمی آرام تر برو شاید
مقصد این سفر خودت باشی
*
شاخه های تناوری داری
می توانی تبر خودت باشی
*
آسمان، میهمان خانه ی توست
لحظاتی که در خودت باشی
*
خیره شو در خود خودت ای چشم
باید از هر نظر خودت باشی
*
تو نهانخانه ی خداوندی
سعی کن بیشتر خودت باشی
*
بی تکلّف بگویمت باید
ساده و مختصر خودت باشی
*
حرف آخر به شعر خاتمه داد
«جهد کن تا اثر خودت باشی»
قربان ولیئی
هست انگور عاشق مستی ما، گیلاس نیست.
چون گلوهامان به درد تشنگی حساس نیست.
*
زندگی با خودکشی فرقی ندارد، تو نگو
مرگ و خاموشی سر و ته هردو یک کرباس نیست.
*
مرده شو مرگ و خصوصاً زندگی را برده است.
درد ما جز زندگی با مرده شو نشناس نیست.
*
بار جرم گرگ از هر گوسفندی کمتر است
دیو تر از هر ریاکاری خود خناس نیست.
*
گرگ وقتی که صمیمیت طلب دارد ز میش
در درون میش گرگی جز خود احساس نیست.
*
خوشه چینی مشکل مرد کشاورز است و او
جز به فکر ورد جادویی برای داس نیست.
*
برد یک شطرنج با کار گروهی ممکن است
راهکار بازی هوش و اراده تاس نیست.
*
اعتمادی به طلسم گاوصندوقت نکن
دزد دانا جز به فکر سرقت مقیاس نیست.
*
او ترازو را شبانه دستکاری کرده است
این زغالی که به گردن بسته ای الماس نیست.
*
آن که راحت جنگلی را هم به آتش می کشد
به سرانجام لگد کوب گلی وسواس نیست.
*
آنچه ازکبریت سرخش بر مشامت می رسد
بوی باروت است ای شبگرد، بوی یاس نیست.
بهرام بهرامی