غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

دل تنگ تر شدم نم باران که زد غروب

دل تنگ تر شدم نم باران که زد غروب

از سقف دل چکیده سرم تا چه حد غروب


بیهوده در خودم چـِقـَد َر دست و پا زدم

از خود کجا گریزم از این حال بد غروب ...


دستی که ساحلم نشده بند را برید

تن می دهد به زنده گی اش یک جسد غروب


تا نسل های بعد خبردار می شوند

از درد من که می کشدش تا ابد غروب


از سر گذشت ... موعد ویران شدن رسید

دریای غم به چشم و شکست است سد غروب ...


دل کوفت سر به سینه ی سنگ خودش شب و ...

دریا چه داشت در دل تنگش که مد ، غروب ...

الهام ملک محمدی

منبع : http://www.gazalgolghin.blogfa.com/

تــا کی از یوسف و آن پیرزن تــــر دامن

تــا کی از یوسف و آن پیرزن تــــر دامن

 قصه سر هم بکنم تا تو بخوابی با من !

 تا کی انکار کنم عشق زلیخایی را

 تـا مجوز بستانـد غــزلــم الزامن ! !

 بی گمان لایق یک قطره لجن خواهم شد

 اگــــر انکـار کنــــم هیبت دریـــــــــا را من !

 عشق آن جغجغه ای نیست که مجنون برداشت

تا کــــــه سرگـرم شود بــــــا زدَنَش صدها «من» !

 چند قرن است به عشق سریال مجنون

غرق در خواب و خیالند همه ، حتا من !

 ای که از قصه ی تو این همه انسان خوابند

داوری کــو؟ کـــــــه بگوید تو محقّی یا من ؟!

 عشق ، عصیان زلیخاست نه !حُسن یوسف !

قصه ای بیش نبود آنچــــه تـــــــو گفتی با من !

غلامرضا طریقی

منبع : http://www7.blogfa.com/

به اخمت خستگی در می‌رود، لبخند لازم نیست

به اخمت خستگی در می‌رود، لبخند لازم نیست

کنار سینی چای تو اصلاً قند لازم نیست

همیشه دوستت دارم -به جان مادرم- اما -

تو از بس ساده‌ای، خوش باوری، سوگند لازم نیست

به لطف طعم لب‌های تو شیرین می‌شود شعرم

غزل را با عسل می‌آورم، هر چند لازم نیست

مرا دیوانه کردی و هنوز از من طلبکاری

بپوشان بافه‌های گیسویت را، بند لازم نیست

"به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را"

عزیزم، بس کن، از این بیشتر ترفند لازم نیست

فدای آن کمان‌های به هم پیوسته‌ات، هر یک -

جدا دخل مرا می‌آورد، پیوند لازم نیست

بهمن صباغ‌زاده

منبع : http://ketabe-eshgh.blogfa.com/

مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را

 مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم

که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را  

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را

نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

فاضل نظری

منبع : http://kaheshejan.blogfa.com/

باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند

باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند

 

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند

 

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

 

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند

 

گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

 

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند

مهدی فرجی