مرا بخوان که حروفم پر از عسل بشود!
مرا بخواه که هر قطعه ام غــــزل بشود!
مرا بخوان که پس از این همه "الهه ناز"
دوباره ورد زبانــــــــم "اتل متل" بشود!
سیاه چشم! فنا کن سپید را مگذار
که محتوای غـــزل نیز مبتذل بشود!
هـزار وعده بـه من داده ای بگــو چـــه کنم؟
که دست کم یکی از وعده ها عمل بشود؟!
قسم به عشق! به فتوای دل گناهی نیست
اگـــر بــــه دست تـــــو نامحرمی بغل بشود!
بیــــــا و مسئله هـــا را ز راه دل حل کن
که در تمام جهان این سخن مثل بشود:
اساس علم ریاضی به باد خواهد رفت
اگر که مسئله ها عاشقانه حل بشود!
غلامرضا طریقی
منبع : http://www7.blogfa.com/
من چه در وهم وجودم چه عدم دلتنگم
از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم
روح از افلاک و تن از خاک، در این ساغر پاک
از در آمیختن آمیختن شادی و غم دلتنگم
خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز ازسفر باغ ارم دلتنگم
ای نبخشوده گناه پدرم آدم را
به گناهان نبخشوده قسم دلتنگم
حال در خوف و رجا رو به تو بر میگردم
دو قدم دلهره دارم دو قدم دلتنگم
نشد از یاد برم خاطره دوری را
بازهرچند رسیدیم به هم دلتنگم!
فاضل نظری
منبع :
http://beh-tarin-ha.blogfa.com/
دمی بر دار از گنجه ژلوفن های بی خود را
بریز از ذهن خود بیرون مسکن های بی خود را
عوض کن وضع این سلول تاریک دلم را یا
بگیر از پوستین جسم من ،ژن های بی خود را
زبان من نمی چرخد بگویم دوستت دارم
خدا لعنت کند اینگونه من من های بی خود را
تویی که معبد متروکه ای از عشق می سازی
بران از این پرستشگاه ؛ کاهن های بی خود را
مرا که بت پرست چشم تو هستم نگاهم دار
بران از دور این خمخانه مومن های بی خود را
هدر دادست عمرم را شبیه ساعتی ، چشمت
مکن اینرو و آن رو شیشه ی شن های بی خود را
مزن طعنه به ریشم رنگ و روی شاد یک عده
حسابی سرخوش و بی عار هم سن های بی خود را
مزن لبخند بر این درد مزمن بیش از این ، بس کن
که ظاهر ساز خواهد کرد باطن های بی خود را
نگاهم می کنی چشمان مستت شوکرانش را
تعارف می کند...
این غیر ممکن های بی خود را
سید مهدی نژادهاشمی
منبع: http://gazalgolghin.blogfa.com/
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری ست که از بختِ بدِ خویش
در لشکرِ دشمن، پسری داشته باشد
حالم چو درختی ست که یک شاخه ی نا اهل
بازیچه ی دستِ تبری داشته باشد
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزندِ تو دینِ دگری داشته باشد...
آویخته از گردن من، شاه کلیدی
این کاخِ کهن بی که دری داشته باشد
سر در گمی ام داد گره در گره اندوه
خوشبخت، کلافی که سری داشته باشد
حسین جنتی