می خواهمت چنان که شب تیره ماه را
یا مثل هر مسافر گمگشته راه را
حال تباه و روز سیاه و لب پرآه
آورده ام برای تو چندین گواه را
خلوت نشین گوشه ی آغوش تو منم
از من مگیر زاویه ی خانقاه را
یک عمر سر به شانه ی گرمت گذاشتم
پیوسته دار سایه ی این سرپناه را
از من همیشه هرچه که خواهی دریغ کن
امّا تو را قسم به دو چشمت نگاه را...
سیّدمحمّد تولیت
با یاد شانه های تو سر آفریده است
ایزد چقدر شانه به سر آفریده است
معجون سرنوشت مرا با سرشت تو
بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است
پای مرا برای دویدن به سوی تو
پای تو را برای سفر آفریده است
لبخند را به روی لبانت چه پایدار
اخم تو را چه زودگذر آفریده است
هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست
خوب آفریده است اگر آفریده است
تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است
چون قید ریشه مانع پرواز می شود
پروانه را بدون پدر آفریده است
غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست
باری که روی شانه ی هر آفریده است
غلامرضا طریقی
عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است
بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است
*
توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است:
دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است
*
نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند
درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است
*
چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها
چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است
*
من سرم بر شانه ات ؟..... یا تو سرت بر شانه ام؟.....
فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ....؟
حامد عسکری
پیدا بکن یک آدم آدم تری را
و شانه های محکم و محکم تری را
*
آقای خوبی که دلش سنگی نباشد
معشوق های دوستت دارم تری را !
*
من را رها کن هرچه می خواهی تو داری
از دست خواهی داد چیز کمتری را
*
با گیسوانت باد بازی کرد و رقصید
و زد رقم، آینده ی درهم تری را
*
تو آخر این داستان باید بخندی
پس امتحان کن عاشق بی غم تری را ...
*
من می روم، آرام آرام از همه چیز
هر روز می بینی من مبهم تری را
*
من را ببخش از این خداحافظ، خداحا ...
پیدا نکردم واژه ی مرهم تری را . . .
سید مهدی موسوی