غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

جا می‌خورد از تردی ساق تو پرنده!

جا می‌خورد از تردی ساق تو پرنده!
ایمان منی سست و ظریف و شکننده!


هم، چون کف امواج «خزر» چشم گریزی
هم، مثل شکوه «سبلان» خیره کننده!

می خواست مرا مرگ دهد آنکه نهاده ست
بر خوان لبان تو، مربای کشنده!

چون رشته ابریشم قالیچه شرقی ست
بر پوست شفاف تو رگ های خزنده!

غیر از تو که یک شاخه گل بین دو سیبی
چشم چه کسی دیده گل میوه دهنده؟

لب های تو اندوخته آب حیات است
اسراف نکن این همه در مصرف خنده!

ای قصه موعود هزار و یکمین شب
مشتاق تو هستند هزاران شنونده!

افسوس که چون اشک توان گذرم نیست
از گونه سرخ تو پل گریه و خنده!

غلامرضا طریقی

بگذار در قشنگ ترین اشتباه من

بگذار در قشنگ ترین اشتباه من

آتش بگیرد از تو دل سربراه من


چشمم نسیم می شود آنقدر می وزد

تا روسریت حل بشود در نگاه من


آن وقت در رگم بشتابد، تپش کند

تا وقت مرگ موی تو، خون سیاه من


بر عکس آخر همه قصه های تلخ

شاید شبی به چنگ من افتاد ماه من


روزی مگر خود تو دچارم نکرده ای؟

از چاله در بیا که بیفتی به چاه من


داغ مرا به دوش بکش سالهای سال

ای شانه هات مهر شده با گناه من

مهدی فرجی

به دوست داشتن مرد بستگی دارد

به دوست داشتن مرد بستگی دارد

به انتهای شبی سرد بستگی دارد

*

که عاشقش شده باشم که عاشقم شده با ...

که دستهای زن از درد ... بستگی دارد

*

به عشق، به هیجان، به خدا، به چیزی سفت

به آنچه مرد نمی کرد بستگی دارد!

*

به آنچه مرگ مرا برد قابل ربط است

به آنچه عشق تو آورد بستگی دارد

*

تمام صحنه ی بی اتفاق من... و شما

به باد و پیرهنی زرد بستگی دارد

*

غزل تمام شده... و ادامه ی این شعر

به لحن واژه ی «برگرد» بستگی دارد

سید مهدی موسوی

آزمون ها کرده با خویشان و یاران، تندخویم

آزمون ها کرده با خویشان و یاران، تندخویم
با که جوشم؟ با که نوشم؟ با که خندم؟ با که گویم؟

*
ای که هر دم لاف دیگر می زنی، در جانفشانی
من بدان شادم که چنگالت نیفشارد گلویم

*
خنجری در شانه دارم، یادگار از مهر یاران
ناجوانمردم به یاری، گر بنالم، گر بمویم

*
گم شدم در خویش و هرگز، سرّ این معنی نجستم
کز چه دارم؟ کز چه بارم؟ کز چه رنگم؟ کز چه بویم؟

*
شرمسار از روی مرگم زانکه در فرجام پیری
با چنین برنادلی، لبریز چندین آرزویم

*
خارها دارد نهان، در پشت هر لبخنده چون گل
هرکه می خواند به خویشم، هرکه می آید به سویم

*
در سبو، ساقی اگر جامی بود باقی، به من ده
زانکه فردا من خود اندر دست می خواران سبویم

*
گر سلامت یار استغنا بود عیبی نباشد
کز حسدورزی هزاران وصله بندد، عیبجویم

*
چاره در افسون افیون جستم از نامردمی ها
چون فریدون، تا غمی در سینه دارم، یارِ اویم
فریدون تولّلی

چشم های خسته اش آنقدر بینایی نداشت

چشم های خسته اش آنقدر بینایی نداشت

 پیر مرد انگار دیگر هیچ رویایی نداشت


بی خیال... آرام از اندوه باران می گذشت...

گفت دردی نیست ؛ اما تاب تنهایی نداشت


ماه را می دید و در افسوس ِ رویا می شکست

چشم هایش طاقت اینقدر زیبایی نداشت



روی بوم خاطراتش خواست نقاشی کند

رنگ های مرده اش اما تماشایی نداشت


روی میز ، انبوهی از تکرار بر تکرار بود...

قصه های کهنه اش دیگر معمایی نداشت


پیرمردی خسته بر دیوار ، باران می کشید

پیرمردی که نگاهش...قصه هایش...هیچ معنایی نداشت


مرگ آرام از کنار لحظه هایش می گذشت

در میان مردگان هم دیگر او جایی نداشت ... 

یوسف عباسی