چشم های خسته اش آنقدر بینایی نداشت
پیر مرد انگار دیگر هیچ رویایی نداشت
گفت دردی نیست ؛ اما تاب تنهایی نداشت
چشم هایش طاقت اینقدر زیبایی نداشت
رنگ های مرده اش اما تماشایی نداشت
قصه های کهنه اش دیگر معمایی نداشت
پیرمردی که نگاهش...قصه هایش...هیچ معنایی نداشت
در میان مردگان هم دیگر او جایی نداشت ...
یوسف عباسی
شبیه یک غم ناخوانده می رسی از راه
به سرسلامتی این دل سپید و سیاه
که من غزل بزنم جای گل به گیسویم
که من دوباره بیفتم به خاطرت به گناه
تو اتفاق میفتی که من شروع شوم
در آسمان نگاهت به گونه ی یک ماه
یک استکان از این چای تازه دم کرده
بنوش تا که نیفتاده از دهان چون آه
کمی شتاب کن آخر زمان ما تنگ است
مباد سر برود فرصتی چنین کوتاه
به زیر سقف غمی کهنه آشیان داریم
من و تو گوش به زنگ حوادثی ناگاه
مسافری و از این ابتداش معلوم است
که خط جاده تو را برده خواه یا ناخواه!
محدثه میرجعفری
وزن شعر : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
هرچند شاگردِ تو ذهن ِتنبلی دارد
اما نظر بازی ِ به عشق اولی دارد
یک دسته گل آورده اما سایه ی سردی
همراه خود آواره روی صندلی دارد
با ریزش فکر و خیالاتت درون خود
حس قرابت با نگاه ریزعلی دارد
آتش بزن پیراهن تنگ غزل ها را
نمرود من با خویش وحی منزلی دارد
یک پلکان بالا ببر آسوده تر امشب
دیوانه ای در زیر پایش صندلی دارد
کوچکتر از آن است خان ِ خانه ات باشد
دیوانه ای در شهر روح جنگلی دارد
از درس جبر زندگانی نمره می گیرد
شاگرد بدبختی که ذهن تنبلی دارد .
مهدی نژادهاشمی
هر شب برای من دو سه ـ رویا می آوری
خورشیدی و ستاره بـــــه دنیا می آوری!
با یک پیاله آب خوش و چند پُک هوا
مثل گذشته، حال مرا جا می آوری
تنها معلّمی تو که از این همه کتاب
زنگ حساب دفتــر انشا می آوری!
در آیه ی نخست اشارات هر شبت
«والّیل» را به خاطر لیلا می آوری!
گاهی مرا کــــــه در دل تو جـــا نداشتم
می خوانی و بهانه ی بی جا می آوری!
با این که با اشاره به خشکیدن درخت
در بین وعده های خود «امّا» می آوری
من کـودکانه منتظر سیب هستم و
هر شب دلم خوش است که فردا می آوری !
غلامرضا طریقی
منبع : http://www7.blogfa.com/
تــا کی از یوسف و آن پیرزن تــــر دامن
قصه سر هم بکنم تا تو بخوابی با من !
تا کی انکار کنم عشق زلیخایی را
تـا مجوز بستانـد غــزلــم الزامن ! !
بی گمان لایق یک قطره لجن خواهم شد
اگــــر انکـار کنــــم هیبت دریـــــــــا را من !
عشق آن جغجغه ای نیست که مجنون برداشت
تا کــــــه سرگـرم شود بــــــا زدَنَش صدها «من» !
چند قرن است به عشق سریال مجنون
غرق در خواب و خیالند همه ، حتا من !
ای که از قصه ی تو این همه انسان خوابند
داوری کــو؟ کـــــــه بگوید تو محقّی یا من ؟!
عشق ، عصیان زلیخاست نه !حُسن یوسف !
قصه ای بیش نبود آنچــــه تـــــــو گفتی با من !
غلامرضا طریقی
منبع : http://www7.blogfa.com/