از خواب چشم های تو تا صبح می پرم!
این روزها هوای تو افتاده در سرم!
هر سایه ای که بگذرد از خلوتم تویی
افتاده ای به جان غزل های آخرم!
گاهی صدای روشنت از دور می وزد
گاهی شبیه ماه نشستی برابرم!
یا رو به روی پنجره ام ایستاده ای
پاشیده عطر پیرهنت روی بسترم!
گاهی میان چادر گلدار کودکی ات
باران گرفته ای سر گلدان پرپرم!
مثل پری در آینه ها حرف می زنی
جز آه... هرچه گفته ای از یاد می برم!
نزدیک صبح، کنج اتاقم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب می پرم!
اصغر معاذی
بیرون بیا! این روزه داران، ماه می خواهند!
جان ها برای زیستن، تنخواه می خواهند!
آنقدر شیرین است لحن و لهجه ات، حتّی
جن ها ز لب های تو بسم الله می خواهند!
نام تو را در هر دم و هر بازدم بردم
این دو مسافر، خرج بین راه می خواهند!
لطف پرستاران به جای خویش؛ امّا من
بیمارم و بیمارها همراه می خواهند!
الماس اشکم را خریداری نمی بینم
این کوه های نور، نادرشاه می خواهند!
آنقدر مجنونم که در فنّ جنون از من
دیوانه های شهر، راه و چاه می خواهند!
محسن رضوانی
من نقطه ی تلاقی اوهام و حیرتم
سرگشته ام به اهل زمین بی شباهتم
از روزگار بعد تو خیری ندیده ام
تنهاترین نشانه ی اثبات قسمتم
تفسیر کرده اند مرا گرچه بارها
مضمون گنگ گمشده در صد روایتم
خلوت نشین صحبت دیوانگان شهر
دردآشنای رنج هزاران ملامتم
مبهوت در میانه ی میدان نشسته ام
بی رغبتی به معرکه ها بوده عادتم
سنگ صبور حادثه بعد از تو هیچکس
راهی نبرده سوی زوایای خلوتم
میلی به شرح نیست... سکوتم شنیدنی است
بگذار نانوشته بماند حکایتم
محمد صادق سبط الشیخ
چه ازدحام غریبی است ، تن به تن ، تنها!
دلم درون تن و تن به پیرهن ، تنها
به غارت آمده امروز یادهای قدیم
منم ، مقابل یک دسته راهزن ، تنها
اتاق درهم من صحنه ی نبرد شده است
تمام خاطره ها با همند و من تنها
صدای بدرقه ها ، رفته رفته شد خاموش
و ماند آخر سر ، ریل با ترن تنها
دلش به فتح کدامین نبرد خوش باشد
کنون که چاه شغاد است و تهمتن تنها؟
چه غربتی است به قانون مرد بودن ما
که خنده با هم ، اما گریستن تنها
مهدی شهابی
اسیر بند محبّت گرفته خو به غمت
منم که سینه سپردم به خنجر ستمت
مباد جای تو خالی میان خاطره ها
همیشه بر دل من باد سایه ی قدمت
مرا به وصل و به هجران سر تمنّا نیست
سر رضای تو ام تا چه می کند کَرَمَت
در آتش دلم ای چشمه ی امید بجوش
که جان و دل نسپارم به چشمه سار غمت
ز مهر و آشتی ات خسته خاطرم چه کنم
ز فتنه های زیاد و ز لطف های کمت
مریم ساوجی