غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

تو ریختی عسل ناب را به کندوها

تو ریختی عسل ناب را به کندوها

به رنگ و بوی تو آغشته اند شب بوها

شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد

و روی شانه ی من ریخت موج گیسوها

تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی

و صبح سر زد از لابلای شب بوها

و ساقه ها همه از برگ ها برهنه شدند

و پیش هم که نشستند آلبالوها_

تو مثل باد شدی؛ گردباد ... و می پیچید

صدای خنده ی خلخالها، النگوها

و دستهای تو تالاب انزلی شد و ...بعد،

رها شدند در آرامش تنت قوها

***

شبیه لنج رها روی ماسه هایی و باز

چقدر خاطره دارند از تو جاشوها

تو نیستی و دلم چکه چکه خون شده است

مکیده اند مرا قطره قطره زالوها

«فروغ» نیستم و بی تو خسته ام کرده ست

«جدال روز و شب فرش ها و جارو ها»

شنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ای

پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها...

پانته آ صفایی

آن ماهی ام که گوشه ای از حوض، مرده ام

آن ماهی ام که گوشه ای از حوض، مرده ام
بیچاره آن دلی که به دریا سپرده ام


بی تاب، مثل شعر به کاغذ نیامده
شرمنده مثل نامه ی برگشت خورده ام


از بس که زخم بود برآن، جا نیافتم
تا بار عشق را بگذارم به گُرده ام


ای باغبان ! مزاحمتم را به دل مگیر
از باغ، غیر حسرت چیدن نبرده ام


می ترسم ای رفیق! تو هم مثل خاک سرد
وقتی مرا به دل بسپاری که مرده ام!
میلاد عرفان پور

هنوز از بوی گیسویی پریشان می توانم شد

هنوز از بوی گیسویی پریشان می توانم شد

به روی خوب چون آیینه حیران می توانم شد

ز پیری گرچه خاکستر نشسته بر سر و رویم

چو اخگر شسته رو از باد دامان می توانم شد

پس از عمری زند گر خنده ای آن گل به روی من

به چندین رنگ چون بلبل غزل خوان می توانم شد

به جرم ناتوانی کاش از چشمم نیندازد

که بر گردش توانم گشت و قربان می توانم شد

به هیچم گر که می دانی گران ای عشق مهلت ده

ز قحط مشتری زین بیش ارزان می توانم شد

جهان گر از بخیلی برنچیند زود خوانش را

دو روزی بر سر این سفره مهمان می توانم شد

مرا کفر سر زلفت ز ایمان باز می دارد

اگر جستم ز دام او مسلمان می توانم شد

میان شادی و غم با خیالت عالمی دارم

ز برق خنده ات چون ابر گریان می توانم شد

ز هجرت خشک تر از شاخه در فصل زمستانم

رسی گر چون بهار از ره گل افشان می توانم شد

به بازی بازی از میدان هستی می روم بیرون

مشو غافل که زود از دیده پنهان می توانم شد

محمد قهرمان

دستی که نان و نور به من داد می‌رود

دستی که نان و نور به من داد می‌رود

من مرده بودم او که مرا زاد می‌رود

این روزها که می‌گذرد بی صدای او

تقویم پاره‌ایست که در باد می‌رود

از من مخواه آینه باشم که در دلم

یک چهره مانده و ... مگر از یاد می رود

بودن برای او قفسی تنگ بود و حال

مرغ از قفس پریده و آزاد می رود

از عشق بیست سالگی ام حرف می زنم

مردی که در اوایل مرداد می رود

کبری موسوی قهفرخی

مانند شیشه ای که خریدار سنگ بود

مانند شیشه ای که خریدار سنگ بود

این دل شکستن تو برایم قشنگ بود

رؤیای باشکوه رسیدن به ساحلت

آغاز خودکشی هزاران نهنگ بود

ماه شب چهاردهی که تصاحبت

چون حسرتی به سینه ی صدها پلنگ بود

خوشبخت آن دلی که برای تو می تپید

خوشبخت آن دلی که برای تو تنگ بود

تو: یک جهان تازه پر از صلح و دوستی

من : کشوری که با همه در حال جنگ بود

با من هر آنچه از تو بجا ماند نام بود

از من هر آنچه بی تو بجا ماند ننگ بود

پایین نشسته ام که توبالا نشین شوی

این ماجرا حکایت الاکلنگ بود...

رضا نیکوکار