شبیه یک غم ناخوانده می رسی از راه
به سرسلامتی این دل سپید و سیاه
که من غزل بزنم جای گل به گیسویم
که من دوباره بیفتم به خاطرت به گناه
تو اتفاق میفتی که من شروع شوم
در آسمان نگاهت به گونه ی یک ماه
یک استکان از این چای تازه دم کرده
بنوش تا که نیفتاده از دهان چون آه
کمی شتاب کن آخر زمان ما تنگ است
مباد سر برود فرصتی چنین کوتاه
به زیر سقف غمی کهنه آشیان داریم
من و تو گوش به زنگ حوادثی ناگاه
مسافری و از این ابتداش معلوم است
که خط جاده تو را برده خواه یا ناخواه!
محدثه میرجعفری
وزن شعر : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
هرچند شاگردِ تو ذهن ِتنبلی دارد
اما نظر بازی ِ به عشق اولی دارد
یک دسته گل آورده اما سایه ی سردی
همراه خود آواره روی صندلی دارد
با ریزش فکر و خیالاتت درون خود
حس قرابت با نگاه ریزعلی دارد
آتش بزن پیراهن تنگ غزل ها را
نمرود من با خویش وحی منزلی دارد
یک پلکان بالا ببر آسوده تر امشب
دیوانه ای در زیر پایش صندلی دارد
کوچکتر از آن است خان ِ خانه ات باشد
دیوانه ای در شهر روح جنگلی دارد
از درس جبر زندگانی نمره می گیرد
شاگرد بدبختی که ذهن تنبلی دارد .
مهدی نژادهاشمی
گفت طوطی که قفس باز نباشد هم نیست!
زاغ هم گفت که آواز نباشد هم نیست!
قفس مشترک طوطی و زاغان شده این
آب و دان باشد و پرواز نباشد هم نیست!
نت گمان کرد که سرچشمه ی آهنگ نت است.
گفت بی پرده اگر ساز نباشد هم نیست.
مثل موجی که به دریا بزند طعنه که :هی!
رقص را جلوه و ابراز نباشد هم نیست.
نشو هم قلعه ی آن مهره ی بی حوصله شاه!
که گمان کرد که سرباز نباشد هم نیست.
در نگاهی که پرست از خزه ی مردابی
رقص نیلوفر تن ناز نباشد هم نیست.
این حقیقت که محال است که هیزمکش آن
ارّه داران بشوم، راز نباشد هم نیست.
عاقبت پرچم داد است که بر می خیزد
اگر امروز سر افراز نباشد هم نیست.
نه که سکان شکسته، روی کشتی ریا
لنگری که غلط انداز نباشد، هم نیست!
به نظر می رسد این ماتم، بی پایان است.
زندگی را اگر آغاز نباشد هم نیست.
بهرام بهرامی
هر شب برای من دو سه ـ رویا می آوری
خورشیدی و ستاره بـــــه دنیا می آوری!
با یک پیاله آب خوش و چند پُک هوا
مثل گذشته، حال مرا جا می آوری
تنها معلّمی تو که از این همه کتاب
زنگ حساب دفتــر انشا می آوری!
در آیه ی نخست اشارات هر شبت
«والّیل» را به خاطر لیلا می آوری!
گاهی مرا کــــــه در دل تو جـــا نداشتم
می خوانی و بهانه ی بی جا می آوری!
با این که با اشاره به خشکیدن درخت
در بین وعده های خود «امّا» می آوری
من کـودکانه منتظر سیب هستم و
هر شب دلم خوش است که فردا می آوری !
غلامرضا طریقی
منبع : http://www7.blogfa.com/