غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

هنوز از بوی گیسویی پریشان می توانم شد

هنوز از بوی گیسویی پریشان می توانم شد

به روی خوب چون آیینه حیران می توانم شد

ز پیری گرچه خاکستر نشسته بر سر و رویم

چو اخگر شسته رو از باد دامان می توانم شد

پس از عمری زند گر خنده ای آن گل به روی من

به چندین رنگ چون بلبل غزل خوان می توانم شد

به جرم ناتوانی کاش از چشمم نیندازد

که بر گردش توانم گشت و قربان می توانم شد

به هیچم گر که می دانی گران ای عشق مهلت ده

ز قحط مشتری زین بیش ارزان می توانم شد

جهان گر از بخیلی برنچیند زود خوانش را

دو روزی بر سر این سفره مهمان می توانم شد

مرا کفر سر زلفت ز ایمان باز می دارد

اگر جستم ز دام او مسلمان می توانم شد

میان شادی و غم با خیالت عالمی دارم

ز برق خنده ات چون ابر گریان می توانم شد

ز هجرت خشک تر از شاخه در فصل زمستانم

رسی گر چون بهار از ره گل افشان می توانم شد

به بازی بازی از میدان هستی می روم بیرون

مشو غافل که زود از دیده پنهان می توانم شد

محمد قهرمان

دستی که نان و نور به من داد می‌رود

دستی که نان و نور به من داد می‌رود

من مرده بودم او که مرا زاد می‌رود

این روزها که می‌گذرد بی صدای او

تقویم پاره‌ایست که در باد می‌رود

از من مخواه آینه باشم که در دلم

یک چهره مانده و ... مگر از یاد می رود

بودن برای او قفسی تنگ بود و حال

مرغ از قفس پریده و آزاد می رود

از عشق بیست سالگی ام حرف می زنم

مردی که در اوایل مرداد می رود

کبری موسوی قهفرخی

مانند شیشه ای که خریدار سنگ بود

مانند شیشه ای که خریدار سنگ بود

این دل شکستن تو برایم قشنگ بود

رؤیای باشکوه رسیدن به ساحلت

آغاز خودکشی هزاران نهنگ بود

ماه شب چهاردهی که تصاحبت

چون حسرتی به سینه ی صدها پلنگ بود

خوشبخت آن دلی که برای تو می تپید

خوشبخت آن دلی که برای تو تنگ بود

تو: یک جهان تازه پر از صلح و دوستی

من : کشوری که با همه در حال جنگ بود

با من هر آنچه از تو بجا ماند نام بود

از من هر آنچه بی تو بجا ماند ننگ بود

پایین نشسته ام که توبالا نشین شوی

این ماجرا حکایت الاکلنگ بود...

رضا نیکوکار

دلم گرفته کسی نیست تا صداش کنم

دلم گرفته کسی نیست تا صداش کنم

نگاه بر گل زیبای خنده هاش کنم

دلم گرفته کسی نیست تا وجودم را

به یک اشاره چشمان او فداش کنم

دلم پر است و کسی نیست تا اناری را

به یاد سرخی لبهاش چهارقاش کنم

دلم به قاصدکی پر شکسته می ماند

نسیم زلف کسی نیست تا رهاش کنم

کدام کوه گران راه را بر او بسته است

بگو به معجزه عشق جابجاش کنم

نمانده عکسی از آن نازنین که هر نوبت

دلم گرفت اگر لااقل نگاش کنم

عروسی است همین روزها که می آید

چرا به تلخی این بیت ها عزاش کنم

محمدحسین نعمتی

سبزم نه از آن دست که گل باشم وباغی

سبزم نه از آن دست که گل باشم وباغی
گلدان ترک خورده ای و کنج اتاقی

دی شیخ چراغی به کف آورد و طلب کرد

انسان ومن امروز به دنبال چراغی

سی سال گذشت از من وآن کودک همزاد

نگرفت ازین گم شده ی خویش سراغی

سی سال گذشت از من وعمری که نیفزود

جز بر دلم این آتش افروخته داغی

حافظ تو نگفتی که چراغی رسد از غیب

من منتظرم تا رسد از غیب چراغی

عبدالجبار کاکایی