گفت طوطی که قفس باز نباشد هم نیست!
زاغ هم گفت که آواز نباشد هم نیست!
قفس مشترک طوطی و زاغان شده این
آب و دان باشد و پرواز نباشد هم نیست!
نت گمان کرد که سرچشمه ی آهنگ نت است.
گفت بی پرده اگر ساز نباشد هم نیست.
مثل موجی که به دریا بزند طعنه که :هی!
رقص را جلوه و ابراز نباشد هم نیست.
نشو هم قلعه ی آن مهره ی بی حوصله شاه!
که گمان کرد که سرباز نباشد هم نیست.
در نگاهی که پرست از خزه ی مردابی
رقص نیلوفر تن ناز نباشد هم نیست.
این حقیقت که محال است که هیزمکش آن
ارّه داران بشوم، راز نباشد هم نیست.
عاقبت پرچم داد است که بر می خیزد
اگر امروز سر افراز نباشد هم نیست.
نه که سکان شکسته، روی کشتی ریا
لنگری که غلط انداز نباشد، هم نیست!
به نظر می رسد این ماتم، بی پایان است.
زندگی را اگر آغاز نباشد هم نیست.
بهرام بهرامی
چترها در شُرشُر دلگیر باران میرود بالا
فکر من آرام از طول خیابان میرود بالا
من تماشا میکنم غمگین و با حسرت خیابان را
یک نفر در جان من مست و غزلخوان میرود بالا
خواجه در رؤیای خود از پایبست خانه میگوید
ناگهان صدها ترک از نقش ایوان میرود بالا
گشتهام میدان به میدان شهر را، هر گوشه دردی هست
ارتفاع درد از پیچ شمیران میرود بالا
درد من هرچند درد خانه و پوشاک ارزان نیست
با بهای سکه در بازار تهران میرود بالا
گاه شبها بعد کار سخت و ارزان خواب میبینم
پول خان با چکمهاش از دوش دهقان میرود بالا
جوجههای اعتقادم را کجا پنهان کنم وقتی
شک شبیه گربه از دیوار ایمان میرود بالا
فکر من آرام از طول خیابان میرود پایین
شیک نفر در جان من اما غزلخوان میرود بالا
حسین جنتی
مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را
نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را
چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیدهتر کردی معما را
فاضل نظری
منبع : http://kaheshejan.blogfa.com/
باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند
گل های قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه ی سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند
مهدی فرجی