غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

اگرچه یاد ندارم که دفعه ی چندم

اگرچه یاد ندارم که دفعه ی چندم
مرا شکستی و... آه از نگاه این مردم

به گیسوان پریشان خود نگاه بکن
که شرح حال من است این کلاف سر در گم

حکایت منِ دور از تو مانده، اینگونه ست:
خمار و خسته ام و نیست قطره ای در خُم

همیشه عطر تو بی تاب کرده جانم را
چنان که باد بپیچد به خوشه ی گندم...

به سر هوای تو دارم، خدا گواه من است
اگر رسیده نمازم به رکعت پنجم!

حسین دهلوی

چقدر ساده به هم ریختی روان مرا

چقدر ساده به هم ریختی روان مرا
بریده غصّه ی دل کندنت امان مرا

قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد
به هر زبان بنویسند داستان مرا

گذشتی از من و شب های خالی از غزلم
گرفته حسرت دستان تو جهان مرا

سریع پیر شدم آنچنان که آینه نیز
شکسته در دل خود صورت جوان مرا

به فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاه
خدا گرفت به دست تو امتحان مرا

نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل
بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا

تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد
بیا و تلخ تر از این مکن دهان مرا

چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو
بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا

تو نیم دیگر من نیستی؛ تمام منی
تمام کن غم و اندوه سالیان مرا

امید صباغ نو

با یاد شانه های تو سر آفریده است

با یاد شانه های تو سر آفریده است

ایزد چقدر شانه به سر آفریده است

معجون سرنوشت مرا با سرشت تو

بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است

پای مرا برای دویدن به سوی تو

پای تو را برای سفر آفریده است

لبخند را به روی لبانت چه پایدار

اخم تو را چه زودگذر آفریده است

هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست

خوب آفریده است اگر آفریده است

تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه

آیینه را بدون نظر آفریده است

چون قید ریشه مانع پرواز می شود

پروانه را بدون پدر آفریده است

غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست

باری که روی شانه ی هر آفریده است

غلامرضا طریقی

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصه پر حادثه حاضر باشم

حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و
من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم

تو پری باشی و تا آن سوی دریا بروی
من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟
یا در این قصه به دنبال مقصر باشم؟

شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد
تا برازنده اسم خوش شاعر باشم

شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من
در پس پرده ایمان به تو کافر باشم

غلامرضا طریقی

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است
که به عشق تو بشر قاری قرآن شده است

مثل من باغچه خانه هم از دوری تو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

بس که هر تکه آن با هوسی رفت، دلم
نسخه دیگری از نقشه ایران شده است

بی شک آن شیخ که از چشم تو مَنعم می‌کرد
خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است

عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او
نرده پنجره‌ها میله زندان شده است

عشق زاییده بلخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آواره تهران شده است

عشق دانشکده‌ تجربه انسان‌هاست
گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است

هر نو آموخته در عالم خود مجنون است
روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است

ای که از کوچه معشوقه ما می‌گذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است

غلامرضا طریقی