غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

غزل معاصر

گلچینی از بهترین اشعار و غزل های معاصر و کهن

چشم های خسته اش آنقدر بینایی نداشت

چشم های خسته اش آنقدر بینایی نداشت

 پیر مرد انگار دیگر هیچ رویایی نداشت


بی خیال... آرام از اندوه باران می گذشت...

گفت دردی نیست ؛ اما تاب تنهایی نداشت


ماه را می دید و در افسوس ِ رویا می شکست

چشم هایش طاقت اینقدر زیبایی نداشت



روی بوم خاطراتش خواست نقاشی کند

رنگ های مرده اش اما تماشایی نداشت


روی میز ، انبوهی از تکرار بر تکرار بود...

قصه های کهنه اش دیگر معمایی نداشت


پیرمردی خسته بر دیوار ، باران می کشید

پیرمردی که نگاهش...قصه هایش...هیچ معنایی نداشت


مرگ آرام از کنار لحظه هایش می گذشت

در میان مردگان هم دیگر او جایی نداشت ... 

یوسف عباسی

شبیه یک غم ناخوانده می رسی از راه!

شبیه یک غم ناخوانده می رسی از راه

به سرسلامتی این دل سپید و سیاه


که من غزل بزنم جای گل به گیسویم

که من دوباره بیفتم به خاطرت به گناه


تو اتفاق میفتی که من شروع شوم

در آسمان نگاهت به گونه ی یک ماه


یک استکان از این چای تازه دم کرده

بنوش تا که نیفتاده از دهان چون آه


کمی شتاب کن آخر زمان ما تنگ است

مباد سر برود فرصتی چنین کوتاه


به زیر سقف غمی کهنه آشیان داریم

من و تو گوش به زنگ حوادثی ناگاه


مسافری و از این ابتداش معلوم است

که خط جاده تو را برده خواه یا ناخواه!

محدثه میرجعفری

وزن شعر : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

هرچند شاگردِ تو ذهن ِتنبلی دارد

هرچند شاگردِ تو ذهن ِتنبلی دارد

اما نظر بازی ِ به عشق اولی دارد

یک دسته گل آورده اما سایه ی سردی

همراه خود آواره روی صندلی دارد

با ریزش فکر و خیالاتت درون خود

حس قرابت با نگاه ریزعلی دارد

آتش بزن پیراهن تنگ غزل ها را

نمرود من با خویش وحی منزلی دارد

یک پلکان بالا ببر آسوده تر امشب

دیوانه ای در زیر پایش صندلی دارد

کوچکتر از آن است خان ِ خانه ات باشد

دیوانه ای در شهر روح جنگلی دارد

از درس جبر زندگانی نمره می گیرد

شاگرد بدبختی که ذهن تنبلی دارد .

مهدی نژادهاشمی

گفت طوطی که قفس باز نباشد هم نیست!

 گفت طوطی که قفس باز نباشد هم نیست!

زاغ هم گفت که آواز نباشد هم نیست!


قفس مشترک طوطی و زاغان شده این

آب و دان باشد و پرواز نباشد هم نیست!


نت گمان کرد که سرچشمه ی آهنگ نت است.

گفت بی پرده اگر ساز نباشد هم نیست.


مثل موجی که به دریا بزند طعنه که :هی!

رقص را جلوه و ابراز نباشد هم نیست.


نشو هم قلعه ی آن مهره ی بی حوصله شاه!

که گمان کرد که سرباز نباشد هم نیست.


در نگاهی که پرست از خزه ی مردابی

رقص نیلوفر تن ناز نباشد هم نیست.


این حقیقت که محال است که هیزمکش آن

ارّه داران بشوم، راز نباشد هم نیست.


عاقبت پرچم داد است که بر می خیزد

اگر امروز سر افراز نباشد هم نیست.


نه که سکان شکسته، روی کشتی ریا

لنگری که غلط انداز نباشد، هم نیست!


به نظر می رسد این ماتم، بی پایان است.

زندگی را اگر آغاز نباشد هم نیست.


 بهرام بهرامی

با اینکه ننوشیدیم از آن چشم شرابی

با اینکه ننوشیدیم از آن چشم شرابی
مهمان کن از آن گونه مرا بوسه نابی

ای ترس! تو را شکر که با این همه تردید
یک بار نیاویختم از سقف طنابی

من عارف دلتنگم یا زاهد دل سنگ؟
هر روز نقابی زده ام روی نقابی

یک عمر ملائک همه گشتند و ندیدند
در نامه اعمال من مست صوابی

ساقی! همه بخشوده یک گوشه چشمیم!
آنجا که تو باشی چه حسابی چه کتابی؟!
فاضل نظری
منبع : https://fazelnazary.blogsky.com/